شناخت آثار بزرگ علوي و مختصات زبانی و فکري :

 شناخت آثار بزرگ علوي و مختصات زبانی و فکري :
بزرگ علوي توانایی چشم گیري در برگزیدن فنون اروپایی داستان نویسی دارد و در عین حال
آثاري بی اندازه ایرانی آفریده است. او در آثارش نوعی گرایش هاي رمانتیکی نزدیک به روحیه ي
ایرانی دارد. این نویسنده به روان شناسی زیگموند فروید و فلسفه ي مارکسیسم علاقمند بود. او
نخست متأثر از فرویدیسم بود، هرچند بعد از گریذن به اندیشه هاي مارکسیستی کوشید شیوه ي
به اصطلاح واقع بینی سوسیالیستی را به نوشته هایش راه دهد ولی فروید و روانکاوي همچنان
نقشی هم در کارهاي او ایفا می کند. داستان هاي بزرگ علوي در کمال سادگی، بی هیچگونه
پرداخت زبانی داراي ساخت قوي با همه ویزگی هاي داستان کوتاه است. داستان هاي کوتاه
با تلفیق رمانتیسم و رئالیسم اجتماعی و در فضاي نمادین شکل می « گیله مرد » و « رقص مرگ »
گیرند. قدرت بزرگ علوي در صحنه پردازي و نثر موجز و بی تکلّف است و به قول حسن کامشاد
علوي در دام شکلهاي ناهنجار محاوره اي و اصطلاحات عامیانه غلو آمیز نیفتاده است ولی زیاده »
« روي او در روانکاوي و درون نگرهاي رمانتیک قابل سرزنش است.

آثار او قبل از انقلاب در ایران اجازه ي چاپ نداشتند و اغلب در آلمان چاپ و منتشر می شد.
اولین مجموعه داستان او با نام« موریانه ها » ، « چشم هایش » ، « سالاري ها » ، « میرزا » ، « پنجاه و سه نفر » ، « ورق پارهاي زندانفرهنگ لغات فارسی » می باشد. علاوه براین داستان ها « نامه ها » و « رقص مرگ » ، « هویت » ،
اثر تئودور نولدکه را نیز « حماسه هاي ملّی ایران » را با کمک یونکر منتشر ساخت و کتاب « آلمانی
ترجمه کرد. بزرگ علوي براي اولین بار خاطرات زندان را در قالب چند داستان نوشت و طی آن
ها، رفتار ناپسند رضاشاه و عوامل او را با زندانیان نشان داد و گاه و بی گاه در خلال این داستان ها
به بیان اوضاع اجتماعی و سیاسی عصر خود اشاره دارد.
بیان تفکر نمادین بزرگ علوي در گیله مرد :
داستان گیله مرد از نادر داستان هاي کوتاه فارسی است و از جمله آثار خلاق بزرگ علوي است که
در سال 1326 نوشته شد. این داستان به شیوه ي رئالیسم و در عین حال نمادین به بازتاب مسایل
اجتماعی سیاسی عصر نویسنده اشاره دارد. داستان پس از شکست فرقه ي دمکرات آذربایجان،
ژاندارم ها براي گرفتن بهره ي مالکانه به روستاها هجوم می برند. دو اَمنیه ي مسلح گیله مرد را
که قبلاً همسرش به دست مأموري کشته شده است براي بازجویی یه فومن می برند. آغاز
داستان با یک فضاسازي و ترسیم آشفتگی طبیعت، تلاطم روحی شخصیت ها و اوضاع و احوال
اجتماعی آن عصر را نشان می دهد و طبیعت نمادي میشود براي پیشبرد اهداف نویسنده.
است که یکی نماینده ي دهقانان و « مرد بلوچ » و « گیله مرد » شخصیت هاي اصلی داستان
دیگري نماد مأموران دولت، اما وجه مشترك هر دو، ستم دیدگی آن هاست. در خلال داستان با
ستمی که به هر یک از چهره ها می شود و با نَقل گذشته ي مرد بلوچ در می یابیم که به هر یک
از اقوام این کشور چه ظلم مضاعفی وارد شده است. گیله مرد و مرد بلوچ نماد دو تفکرند؛ انقلاب و
شورش. صغري همسر گیله مرد نماد ظلمی است که بر زن ایرانی رفته است. عناصر داستان گیله
مرد به خوب کنار هم قرار گرفته اند براي پیشبرد جریان تا حادثه که در پایان اتفاق می افتد که
شرح، » کاملاً طبیعی و براي خواننده قابل هضم است.
داستان پس از وصف کوتاهی از طبیعت ادامه می یابد و آرام آرام با گفت و گوي محمد ولی، بلوچ و گیله مرد گسترش می یابد

با تشکر فریدون حیدری نسب

 

پارادوکس‌های ادبیات فارسی دوم:

 


پارادوکس‌های ادبیات فارسی دوم:
• نخست آن سیه روز برگشته بخت           برافراخت بازو چو شاخ درخت
(ترکیب سیه روز بودن)
• اگر چشمم احیاناً تو چشمش می‌افتاد با همان زبان بی زبانی نگاه، حقش را کف دستش می‌گذاشتم.
(ترکیب زبان بی زبانی)
• غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود
(ترکیب آوازهای خاموش)
• ترس و وحشت به او جرئت و جسارت بخشید
(عبارت ترس و وحشت جرئت و جسارت بخشیدن)
• ناتانائیل، آرزو مکن خدا را در جایی جز همه جا بیابی
(عبارت‌ جایی جز همه جا)
• سرانجام این طور نیز می‌گوییم که او در همه جا هست، هر جا و نایافتنی است
(عبارت در هر جا بودن و نایافتنی بودن)
• هنگام تنگ‌دستی در عیش و کوش و مستی       کانکیمیایهستیقارونکندگدارا
(عبارت فقیر و تنگ‌دست بودن و در عین حال به عیش و خوشی پرداختن)
• خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند       ساقیبدهبشارتزندانپارسارا
(ترکیب رند پارسا)
• ور امروز اندرین منزل تو را جانی زیان آمد          زهیسرمایهوسودا که فردا زآن زیان بینی
(عبارت از زیان سود دیدن)
• پیدای پنهان) (ترکیب پیدای پنهان)
• جهانی شبیه به بهشت که در آن کوشیده شده است تا «ناپیدا کران» در «محدود» جای گیرد)
(عبارت جای گرفتن ناپیدا کران در محدود)
• از چهرة تکیده‌اش بدبختی و سیه روزی می‌بارید(
(ترکیب سیه روز)
• بر بساطی که بساطی نیست
(عبارت بساط بی بساطی)
• باغ بی برگی / روز و شب تنهاست / با سکوت پاک نمناکش
(ترکیب باغ بی برگی)
• جامه‌اش شولای عریانی است
(ترکیب شولای عریانی)
• باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست
(ترکیب باغ بی برگی)
• باغ بی برگی خنده‌اش خونی است اشک آمیز)
(ترکیب باغ بی برگی)
• جیب‌هایم پر از خالی است)
(عبارت پر از خالی بودن)
• از تهی سرشار / جویبار لحظه‌ها جاری است
(عبارت تهی از سرشار بودن)
• از خلاف آمد عادت بطلب کام که من          کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
(عبارت از پریشانی کسب جمعیت و آسودگی کردن)
• دولت فقر خدایا به من ارزانی دار              کاینکرامتسببحشمتو تمکین من است
(ترکیب دولت فقر)
• ای سرو پای بسته به آزادگی مناز               آزاده من که از همه عالم بریده‌ام
(عبارت پای بست بودن سرو و در عین حال به آزادگی نازیدن

با تشکر فریدون حیدری نسب

 

آموزش عروض به زبان ساده  

 

آموزش عروض به زبان ساده  

فهرست مطالب

پیشگفتار 1
تعریف وزن 2
انواع وزن در زبان های گوناگون 2
تعریف زحاف 3
اوزان متحد الارکان شعر فارسی و زحافات آن 4
بحر رمل 4
بحر هزج 6
بحر رجز 9
بحر متقارب 11
اوزان مختلف الارکان شعر فارسی و زحافات آن 12
بحر منسرح 12
بحر سریع 13
بحر مضارع 14
بحر خفیف 15
بحر مجتث 16
جدول زحافات 18
مآخذ 19

نظر به اینکه در پاورقی کتاب ادبیات تخصصی (1) عروض و قافیه ی پیش دانشگاهی نام اوزانی آورده شده است که فقط برای مطالعه می باشد ولی در کنکور از این مباحث چندین سوال مطرح می شود و اغلب دبیران محترم مطالعه ی این قسمتها را به عهده ی خود دانش آموزان می گذارند و با توجه به اینکه فهم این مطالب نیز دشوار می باشد و باید به نوعی به دانش آموز تفهیم شود که در یاد و خاطر آنها ثبت شود و ضرری از این بابت متوجه آنها نشود اینجانب تصمیم گرفتم که این اوزان را به گونه ای که قابل فهم برای فراگیران باشد تدریس کنم. بدین منظور جزوه ای تهیه نموده ام.
تعریف وزن:وزن، نظم و تناسب خاصی است و اصوات شعر(= هجاها) این نظم و تناسب اصوات به انحنای گوناگون نزد ملل مختلف مبین نوعی آهنگ و موسیقی است.
انواع وزن در زبان های گوناگون
در شعر سنتی هر زبانی، تساوی تعداد هجاهای هر مصراع، در وزن دخیل است. علاوه بر این عامل مشترک، وزن شعر هر زبانی مبتنی بر عامل خاصی است:
1- وزن عددی(Numerical)
این وزن مبتنی است بر تساوی تعداد هجاهای هر مصراع (یعنی عامل خاصی در این گونه وزن دخیل نیست) وزن اشعار فرانسوی، ایتالیایی و اسپانیایی از این گونه است.
2- وزن تکیه ائی(Accentaal)
این وزن مبتنی است بر تکیه ای که بر هجاها واقع می شود. وزن اشعار انگلیسی و آلمانی چنین است.
3- وزن آهنگی یا نواختی (Tonic)
این وزن بر حسب زیری و بمی اصوات(هجاها) مشخص می شود. وزن شعر چینی و ویتنامی از این قبیل است.
4- وزن کمی(Quantitative)
این وزن مبتنی بر امتداد زمانی، یعنی کمیت(کوتاهی و بلندی) هجاهاست. وزن شعر فارسی و عربی وسانسکریت و یونان باستان و لاتین از این دست است.
تعریف زحاف
عروضیان تغییراتی را که به اجزای سالم اصلی داده می شود. تا اجزای فرعی غیر سالم از آن منشعب شود، زحاف خوانده اند. به عبارت دیگر، اختلافاتی را که ممکن است در هر یک از اوزان اصلی رخ دهد به شرط آنکه وزن از قاعده نیفتد در خلال قواعدی بیان می دارند که حاصل آن زحافات و علل خوانده می شود، و این تغییرات که در اصول بحور حاصل می شود نه تنها در شعر گرانی پدید نمی آورد، بلکه شعر را قبول تر و خوشاهنگ تر می سازد.
زحاف مأخذ است از زحف که به معنی دور شدن از اصل و خطاشدن تیر و به نشانه اصابت نکردن است و جمع زحاف در عروض زحافات و از احیف است.
اوزان متحد الارکان شعر فارسی و زحافات آن
1- بحر رمل:رمل در لغت حصیر بافتن است و این بحر را بدان جهت رمل خوانده اند که پنداری ارکان آن درهم بافته است. اصل این بحر فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن «بحر رمل مثمن سالم» می باشد و دارای چهارده زحاف است، که تنها به شرح موارد ذکر شده در کتاب می پردازیم:1-1: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن: رمل مثمن محذوف(=مقصور)
محذوف: عبارت از آن است که یک هجا از آخر رکن سالم حذف شود.
ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری                 وزنفاق تیر و قصد ماه کید مشتری          «انوری»
1-2: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن: رمل مسدس محذوف(= مقصور)
هر کسی از ظن خود شد یار من                            از درون من نجست اسرار من «مولوی»
نکته: چنانکه در کتاب آورده شده است در آخر مصراع فرقی میان هجای بلند و کشیده نیست، همچنانکه در این شعر سعدی:
نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس          که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
مصراع اول مختوم به هجای بلند و مصراع دوم مختوم به هجای کشیده است اما در عروض سنتی به خطا میان این دو فرق گذاشته می شود و اولی را «محذوف» و دومی را «مقصور» می نامند.
1-3: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن: رمل مثمن مخبون
مخبون: اگر از رکن فاعلاتن، مصوت بلند«1» (حرف دوم) حذف شود به صورت«فعلاتن» در می آید که چون فاعلاتن رمل است حذف حرف دوم«فاعلاتن» را مخبون می گویند:
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند           همه اسمند و تو جسمی، همه جمسند و تو روحی «سعدی»
1-4: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن: رمل مثمن مخبون محذوف(= مقصور)
اگر از پایان هر مصراع شعری با ارکان«فعلاتن» آخرین هجا حذف شود به فعلن تبدیل می شود و ارکان هر مصراع چنین است: «فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن» چنانکه گفته شد، به حذف هجای پایانی محذوف گفته می شود.
نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس        که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست  « سعدی»
1-5: فعلاتن فعلاتن فعلن: رمل مسدس مخبون محذوف(= مقصور)
بت خود را بشکن خوار و ذلیل                               نامور شو به فتوت چو خلیل
1-6: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن: رمل مثمن مشکول
الف)«رمل »است زیرا یکی از ارکان آن«فاعلاتن» است.
ب)مثمن است زیرا هشت رکن دارد.
ج)هرگاه از «فاعلاتن»(-U- -)، «فعلات»(UU- U)برجای بماند آن را «مشکول» خوانند.
2- بحر هزج:هزج، در لغت سرو دو ترانه و آواز ترنم است، در اصطلاح بحری است که از تکرار جزو مفاعلین پدید آمده باشد، بحر هزج را بدان جهت به این نام خوانده اند که بیشتر آوازها و سرود های اعراب بر این بحر است. اصل این بحر«مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن» « بحر هزج مثمن سالم » می باشد و دارای پانزده زحاف است که تنها به شرح موارد ذکر شده در کتاب می پردازیم:
2-1: مفاعیلن مفاعیلن فعولن: هزج مسدس محذوف
الهی سینه ای ده آتش افروز                     در آن سینه دلی وان دل همه سوز
2-2: مستفعل مستفعل مستفعل مستف (= مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن): هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
عروضیان سنتی تمام وزن هایی را که امروز به صورت «مستفعل» آغاز می کنیم با «مفعول» آغاز می کردند.
مثلا وزن منظم« مستفعل مستفعل مستفعل مستف » را به صورت نامنظم«مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن» تقسیم می کردند و این نوع نام گذاری براساس اوزان عروضی سنتی است.
الف) «اخرب» است زیرا اگر«میم» و «نون» مفاعیلن(U- - -) را حذف کنیم می ماند فاعیل (- - U) که به جای آن«مفعول»به کار می رود.
ب) «مکفوف» است یعنی حذف یک صامت از آخر رکن«مفاعیلن» که «مفاعیل» می ماند.
پ) «محذوف» است یعنی حذف یک هجا از رکن آخر «مفاعیلن» که «فعولن» می ماند.
تا کی به تمنای وصال تو یگانه                    اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه «شیخ بهایی»
2-3: مستفعل مستفعل مستفعل فتح(= مفعول مفاعیل مفاعیل فعل): هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
همان توضیحاتی که درباره ی علت نامگذاری بیت قبل آمد درباره ی بیت زیر نیز صادق است. زیرا وزن این دو بیت عیناً مثل هم می باشد و تنها تفاوت در آخرین رکن است که در بیت زیر به جای محذوف «مجبوب»آمده است. و از آن روی«مجبوب» گویند که دو هجای آخر از مفاعیلن (U - - -) حذف شده و فعل باقی مانده است.
تقدیر که بر کشتنت آزرم نداشت                         بر حسن جوانیت دل نرم نداشت
2-4: مستفعل فاعلات مستفعل(= مفعول مفاعلن مفاعیلن)هزج مسدس اخرب مقبوض
الف) «هزج» است زیرا ارکان آن از «مفاعیلن»(U- - -)و زیر شاخه های آن یعنی «مفعول»(- - U) و «مفاعلن»(U- U-) ساخته شده است.
ب) «مسدس» است زیرا هر مصراع سه رکن و کل بیت شش رکن دارد.
پ) «احزب» است زیرا از «مفاعیلن»(U- - -)، «مفعول»(- - U)باقی مانده است.
ج) «مقبوض»است زیرا«مفاعیلن»(U- - -) ، «مفاعل»(U-U-)برجای بماند آن را «مقبوض گویند.
از کرده ی خویشتن پشیمانم                           جز توبه ره دگر نمی دانم «مسعود سعد سلمان»
2-5: مستفعل فاعلات فع لن(= مفعول مفاعلن فعولن): هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
وزنش مانند وزن بیت قبلی است تنها تفاوت این است که چون از رکن پایانی، مفاعیلن (U - - -) یک هجا حذف و به «فعولن» (U - - ) تبدیل شده است در نامگذاری «محذوف» اضافه گردیده است.
لاف از سخن چو در توان زد                                   آن خشت بود که پر توان زد «نظامی»
2-6: مستفعل مفعولن// مستفعل مفعولن(= مفعول مفاعیلن// مفعول مفاعیلن) هزج مثمن اخرب
الف)«هزج » است زیرا یکی از ارکان آن مفاعیلن(U - - -) می باشد.
ب)«اخرب» است زیرا یکی از ارکان آن مفعول(- - U )می باشد.
پ)«مثمن» است زیرا هشت رکن دارد.
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها          بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها «سعدی»
3- بحر رجز:رجز در لغت به معنی اضطراب و سرعت است این بحر را بدان جهت رجز خوانده اند که اکثر اشعار عرب که در شرح مفاخر پیشنیان و صفت مردانگی قوم عرب سروده شده است در این بحر است و در این هنگام آواز پریشان و حرکات تند است. اصل این بحر «مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن » رجز مثمن سالم می باشد.
زحافات این بحر پنج است که به  ذکر موارد یاد شده در کتاب می پردازیم:
3-1: مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن: رجز مثمن مطوی
اگر از رکن«مستفعلن» (- - U -)که رجز است حرف  چهارم  حذف شود، مستعلن (- UU-) که با مفتعلن(- UU -)برابر است باقی می ماند. که حذف حرف چهارم را مطوی می گویند. تکرار «مفتعلن» را در وزن «رجز مطوی» می گویند.
عشق تو بر بود زمن مایه ی مایی و منی        خود نبود عشق تو را چاره ز بی خویشتنی
3-2: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن: رجز مثمن مطوی مخبون
الف) «رجز مطوی» است زیرا مستفعلن(- -U -) به مفتعلن(- UU -) تبدیل شده است.
ب) «مخبون» است زیرا اگر از مستفعلن(- - U -) حرف دوم حذف شود، متفعلن(U – U -) می ماند که به جای آن «مفاعلن» (U – U -) می گذارند.
از نظرات کجا رود ور برود تو همرهی             رفت و رها نمی کنی، آمد و ره نمی دهی «سعدی»
4- بحر متقارب:متقارب در لغت به معنای نزدیک به هم می باشد اصل این بحر «فعولن فعولن فعولن فعولن» متقارب مثمن سالم می باشد و دارای شش زحاف می باشد که به شرح موارد ذکر شده در کتاب می پردازیم:
فعولن فعولن فعولن فعل : متقارب مثمن محذوف
الف)«متقارب»است زیرا تکرار«فعولن»(U - - ) است.
ب)«مثمن» است زیرا هشت رکن دارد.
پ)«محذوف» است زیرا هجای آخر آن حذف شده و تنها «فعل» (U -) باقی مانده است.
اوزان مختلف الارکان شعر فارسی و زحافات آن
1- بحر منسرح:منسرح در لغت به معنی آسان است. اصل این بحر مستفعلن مفعولات است. اما سالم آن معمول نیست. از احیفی که در این بحر وجود دارد یازده زحاف است که به شرح و توضیح آنچه در کتاب آمده است می پردازیم:
1-1- مفتعلن فاعلن// مفتعلن فاعلن: منسرح مثمن مطوی مکشوف الف) «مطوی» است  زیرا حرف چهارم از «مفعولات» حذف آخرین متحرک می باشد. مطوی «مفعولات»«فاعلات» است اگر «ت» آن را حذف کنیم«فاعلن» ( - U -)می ماند.
نکته: زحاف«کشف» اگر بر«فاعلات» وارد شود«فاعلا» می ماند که به جای آن «فاعلن»(- U -) می نویسند.
کرده گلو پر ز باد قمری سنجاب پوش            کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
1-2: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع: منسرح مثمن مطوی منحور
الف)«منسرح» است زیرا از«مفتعلن فاعلات»ساخته شده است.
ب)«مثمن» است زیرا کل بیت هشت رکن دارد.
پ)«مطوی» است زیرا «مستفعلن»به «مفتعلن»تبدیل شده است.
ت)«منحور» است زیرا از همه ی هجاها از رکن پایانی، تنها یک هجای «فع» باقی مانده است.
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد                        پیش دو ابروی چون هلال محمّد
2- بحر سریع
سریع در لغت به معنی زود است. اصل این بحر، «مستفعلن مستفعلن مفعولات» است و چون سالم آن خوش آهنگ نیست از زحافاتش استفاده می شود. از احیف آن هفت زحاف است که به شرح موارد ذکر شده در کتاب می پردازیم:
2-1: مفتعلن مفتعلن فاعلن: سریع مسدس مطوی مکشوف
الف) «مطوی» است زیرا اگر حرف چهارم از رکن «مستفعلن» (- - U -) که رجز است حذف شود؛ «مستعلن» (- - UU -) باقی می ماند که به جای آن«مفتعلن»(- UU) می نویسم.
ب) «مکشوف» است زیرا اگر از «مفتعلن»(- UU -) «مطوی» یک هجای کوتاه میانی حذف شود. «مفعلن» که مساوی با «فاعلن»(- لا -) است بدست می آید که به آن مکشوف گویند.
نکته: اگر هر مصراع از چهار «مفتعلن»(- UU -) ساخته شده باشد آن را «رجز مطوی» و اگر از دو «مفتعلن»و یک «فاعلن» ساخته شده باشد آن را «سریع مطوی» گویند.
دانه چو طفلی است در آغوش خاک               روز و شب این طفل به نشو و نماست. «پروین اعتصامی»
3- بحر مضارع:مضارع در لغت به معنی مشابهت است. اصل این بحر، چهار بار «مفاعیلن فاعلاتن» است، اما چون سالم این بحر خوش آهنگ نیست زحافات آن بیشتر مورد استفاده قرار گرفته است، زحافاتی که از این بحر به دست می آید، یازده زحاف است که به شرح موارد ذکر شده در کتاب می پردازیم:
3-1-: مستفعلن مفاعل مستفعلن فعل(=مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن): مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
الف) «مضارع» است زیرا از پایه«مفاعیلن فاعلاتن» بدست آمده است.
ب) «مثمن» است زیرا از هشت رکن تشکیل شده است.
پ) «اخرب» است زیرا اگر «میم» و «نون»«مفاعیلن»(U - - -) حذف شود، «فاعیل» (- - U)می ماند که به جای آن«مفعول»(- - U) می گذاریم.
ت) «مکفوف» است زیرا حذف یک صامت از آخر رکن، مثلا از «مفاعیلن» که«مفاعیل» و از «فاعلاتن»«فاعلات» می ماند.
ت) «محذوف» است چون یک هجا از آخرین رکن حذف شده است.
امروز روز شادی و امسال سال                         نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل «دیوان شمس»
3-2: مستفعلن مفاعل مفعولن(=مفعول فاعلات مفاعیلن): مضارع مسدس اخرب مکفوف
ای آنکه غمگینی و سزاواری                  واندر نهان سرشک همی باری « رودکی »
3-4: مستفعلن فعولن//مستفعلن فعولن(= مفعول فاعلاتن//مفعول فاعلاتن)مضارع مثمن اخرب
ای باد بامدادی خوش می روی به شادی                 پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
4- بحر خفیف:خفیف در لغت به معنی سبک است، اصل این بحر «فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن» است ولی چون سالم آن خوش آهنگ نیست از زحافاتش استفاده می شود. زحافات این بحر هفت است که به شرح موارد ذکر شده در کتاب می پردازیم.
4-1: فعلاتن مفاعلن فعلن: خفیف مسدس مخبون محذوف
الف) «خفیف» است زیرا از «فعلاتن مفاعلن فعلن» ساخته شده است.
ب) «مخبون » است زیرا«فاعلاتن»به «فعلاتن» و«مستفعلن» به «مفاعلن»تبدیل شده است.
پ) «محذوف »است زیرا رکن پایانی که «فعلاتن»(UU- -) بوده یک هجا حذف گردیده «فعلن»(UU -) باقی مانده است.
در نگاهش شکفته روح سحر                                  برلبانش ترانه ی توحید
5- بحر مجتث:اجثاث در لغت به معنی از بیخ برکندن است، چون مسدس این بحر از «خفیف» گرفته شده است، آن را مجتث خوانند و اصل این بحر از چهار بار«مستفعلن فاعلاتن» می باشد، در این بحر هم نوع مزاحف آن خوش آهنگ و رایج است. زحافات این بحر، نه است که تنها به شرح موارد ذکر شده در کتاب می پردازیم:
5-1: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن: مجتث مثمن مخبون
الف)هر گاه وزنی از تکرار«مفاعلن فعلاتن» به وجود آید آن را «مجتث» گویند.
ب)تبدیل «فاعلاتن» به «فعلاتن» را مخبون گویند.
گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی   شکنجه صبر ندارم، بریز خونم و رستی «سعدی»
5-2: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن: مجتث مثمن مخبون محذوف
الف) «مجتث مخبون» زیرا «مفاعلن فعلاتن» است.
ب) «محذوف» است زیرا یک هجا از رکن پایانی «فعلاتن»(UU - -) حذف گردیده و «فعلن» (UU -) بر جای مانده است.
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد                  تو را در این سخن انکار کار ما نرسد.
محذوف حذف در لغت به معنی انداختن، قطع کردن می باشد و در علم عروض عبارت از آن است که یک هجا از آخر رکن سالم حذف شود مانند: «فاعلن» از فاعلاتن «فعولن» از مفاعیلن و «فعل» از فعولن
مخبون خبن در لغت به معنی شکستن کنار جامعه است تا کوتاه شود و در علم عروض یعنی انداختن حرف دوم از رکن مانند«فعلاتن» از فاعلاتن و «مفاعلن» از مستفعلن بنابراین فعلاتن را «رمل مخبون» و مفاعلن را «رجز مخبون» گویند.
مطوی طی در لغت به معنی در نور دیدن و پیمودن است و در علم عروض یعنی حذف حرف چهارم از مستفعلن(- - U -) که می ماند مستعلن به جای آن مفتعلن (-UU -) می گذارند.
مقبوض قبض در لغت به معنی گرفتن است و در علم عروض حذف حرف پنجم از مفاعلین(U - - -)است می ماند «مفاعلن»(U – U -)
مکشوف کشف در لغت به معنی برهنه کردن است و در علم عروض حذف«ت» از آخر مفعولات (- - - U)که به جای آن«مفعولن»(- - -)می گذارند
مشکول شکل در لغت بستن ستور است و در عمل عروض حذف حرف دوم و حرف آخر فاعلاتن است می ماند«فعلات» بنابراین فعلات + فاعلاتن = رمل مشکول
مکفوف کف در لغت به معنی بازداشتن است و در علم عروض یعنی حذف یک صامت از آخر رکن مثلا از مفاعیلن می ماند «مفاعیل»و از فاعلاتن می ماند «فاعلات»
مجبوب جب در لغت به معنی خصی کردن است و در علم عروض حذف دو هجای بلند از آخر مفاعیلن است می ماند«مفا»به جای آن«فعل»به کار می برند.
منحور نحر در لغت به معنی گلو بریدن است و در عمل عروض باقی نگه داشتن یک هجای بلند از اول رکن مفعولات (- - - U) و حذف بقیه ی هجاهاست که تنها هجای «مف» می ماند به جای آن«فع»می گذارند.
اخرب خرب در لغت سوراخ پهن * و در علم عروض حذف «میم»و «نون»مفاعیلن(U- - -) است می ماند فاعیل (- - U)به جای آن «مفعولُ»به کار می رود.
مآخذ:1- شناخت شعر(عروض و قافیه) تألیف دکتر ناصر الدین شاه حسینی
2- آشنایی با عروض و قافیه تألیف دکتر سیروس شمسا
3- ادبیات فارسی(قافیه و عروض- نقدابی)دانشگاهی مولفان دکتر تقی وحیدیان کامیار- دکتر عبدالحسین زرین کوب- دکتر حمید زرین کوب

با تشکر فریدون حیدری نسب

بارم بندی درس های گروه ادبیات دبیرستان

 

نمره ی پایانی درس زبان فارسی 1 و 2

ردیف

 

موارد

نمره

نوبت اول

نوبت دوم

قسمت اول

قسمت دوم

1

زبان شناسی

4

1

3

2

املا و بیاموزیم

3

1

2

3

نگارش

5

1

4

4

دستور

8

2

6

 

 

 

جمع

 

20

 

5

 

 

15

نمره ی پایانی درس زبان فارسی 3 عمومی و تخصصی

ردیف

 

موارد

نمره

نوبت اول

نوبت دوم

1

زبان شناسی

4

4

2

املا و بیاموزیم

3

3

3

نگارش

5

5

4

دستور

8

8

 

جمع

 

20

20

 

قسمت بندی درس های نوبت اول و دوم زبان فارسی

نام کتاب

نوبت اول

نوبت دوم

زبان فارسی سال اول

1 14

15 28

زبان فارسی سال دوم

1 14

15 28

زبان فارسی 3 عمومی

1 12

13 24

زبان فارسی 3 تخصصی

1 14

15 27

 

 

 

قسمت بندی درس های نوبت اول و دوم ادبیات فارسی

نام کتاب

نوبت اول

نوبت دوم

ادبیات فارسی سال اول

1 11

12 24

ادبیات فارسی سال دوم

1 11

12 24

ادبیات فارسی 3 عمومی

1 11

12 23

ادبیات فارسی 3 تخصصی

1 13

14 27

نمره ی پایانی درس ادبیات فارسی 1 و 2

ردیف

 

موارد

نمره

نوبت اول

نوبت دوم

قسمت اول

قسمت دوم

1

بیان معنی شعر و نثر

6

2

4

2

معنی لغت

2

5/0

5/1

3

درک مطلب

4

1

3

4

دانش های ادبی

3

5/0

5/2

5

خودآزمایی

3

1

2

6

حفظ شعر

2

===

2

نمره ی پایانی درس ادبیات فارسی 3 عمومی و تخصصی

ردیف

 

موارد

نمره

نوبت اول

نوبت دوم

1

بیان معنی شعر و نثر

6

6

2

معنی لغت

2

2

3

درک مطلب

4

4

4

دانش های ادبی

3

3

5

خودآزمایی

3

3

6

حفظ شعر

2

2

 

 

بارم بندی جدید زبان فارسی عمومی سال چهارم(91)

 

مواد آزمون

 

نمره پایانی اول

 

نمره پایانی دوم شهریور

 

 

 

نیمه اول کتاب

نیمه دوم کتاب

معنی شعر و نثر

        6 

      2 

       4

درک مطلب

        4

     5/1

      5/۲  

خودآزمایی

        3

      ۱  

       ۲

تارخ ادبیات و درآمد

        2

       -

      ۵/1

آرایه ها و نکات بلاغی

        2

       -

       2

شعر حفظی

        2

       -

       2   

معنی واژه در جمله

        1

   ۵/0

       1

جمع

 

     ۵ 

      ۱۵ 

جمع کل

     ۲0 

             ۲0  

نوبت اول : از ابتدای کتاب تا پایان درس14 نوبت دوم : از درس 15 تا پایان کتاب

بارم بندی جدید ادبیات تخصّصی چهارم انسانی (91

 

      موادآزمون

 

نمره پایانی اول

 

 

نمره پایانی دوم شهریور

 

 

 

 نیمهاولکتاب

نیمه دوم کتاب

قافیه

     ۵/2

     5/0

         -

عروض

      ۵/7

      ۲

         -

معنی شعر و نثر

       3 

      1

         4 

درک مطلب

       2

      1   

         3

خودآزمایی

    ۵/1

      -

       ۵/1

معنی واژه

      1  

      -

        ۵/0

دانش های ادبی

    5/2

   ۵/0

          ۲

شعر حفظی

      -

      -

         1  

نقد ادبی

      -

      -

         3

جمع

 

      5 

15

جمع کل

    20

              ۲0  

نوبت اول : از ابتدای کتاب تا پایاندرس۱۳نوبتدوم : ازدرس۱۴تا پایانکتاب

با تشکر فریدون حیدری نسب

پاسخ خود آزمایی های زبان فارسی ۳ عمومی

پاسخ خود آزمایی های زبان فارسی ۳ عمومی

 

درس 1

فعالیت ۱ ، ص ۱۰

ساخت واژه های چشمش، متدیّن و بپرند چون با قاعده ی واجی تناسب دارند، امکان پذیر است ولی ساخت واژه ی « داگک» چون با قاعده ی واجی تناسب ندارد، امکان پذیر نیست.
فعالیت ۲ ، ص ۱۲
۱- پرنده ، آسمان آبی را نشانده است . این جمله از نظر معنا غلط است ، باید گروه فعلی دیگری جانشین گروه فعلی «نشانده است » شود تا معنی جمله طبق قواعد معنایی زبان معیارگردد :
پرنده ، آسمان آبی را پیمود یا پرنده در آسمان آبی پرواز کرد .
۲- کیفم با دلخوری مدادش را تراشید . این جمله از نظر معنا غلط است . باید گروه اسمی دیگری ، جانشین گروه اسمی «کیفم » شود . ← علی با دلخوری مدادش را تراشید . 

خود آزمایی درس اول ( قواعد ترکیب ) صفحه ی ۱۳

۱- قاعده ی نحوی:زهراتکالیف زهرا را نوشت.                     صحیح:زهرا تکالیفش را نوشت.
قاعده معنایی:کتابم به دوستم سلام کرد.          صحیح: مریم به دوستم سلام کرد.
2-  صامت+مصوت: به-با
صامت+مصوت+صامت:پیر –نان-نور
صامت+مصوت+صامت+صامت:دوست-کاشت- درس

3-

·        «امیرکبیر دولتی دبیرستان » خلاف قواعد هم نشینی است .

·        « دانش آموز در درس خواندن کوشا هستند . » خلاف قواعد نحوی است ، زیرا نهاد جدا و پیوسته با هم مطابقت ندارد .

·        «کتاب پرنده را شکار کرد . » خلاف قواعد معنایی است ، زیرا «کتاب » نمی تواند پرنده را شکار کند ، باید به جای گروه اسمی « کتاب » یک گروه اسمی دیگر مثل«صیاد» جانشین شود← صیاد پرنده را شکار کرد

4- ابوعلی سینا (نهاد) در همان زمان(متمم قیدی)  در همدان (متمم قیدی)  تدریس (مفعول)  می کرد (فعل) ابوعلی سینا تدریس می کرد ( یک جمله ی سه جزئی مفعولی ) * متمم قیدی جزء اجزای اصلی جمله نیست 

 
۵-   * ابتدا هجاهای یک واژه را بخش بخش می سازیم سپس واج های آن را نشان می دهیم.

·        گل:صامت+مصوت+صامت

·        رعد: صامت+مصوت+صامت+صامت ماه:صامت+مصوت+صامت

·        خویشتن:      1-خویش:صامت+مصوت(ی)+صامت      ۲-تَن:صامت+مصوت+صامت

·        دانشمند:  1. دا:صامت+مصوت   2. نِش:صامت+مصوت+صامت   3. مَند:صامت+مصوت+صامت+صامت

·        خورشید:       1. خور:صامت+مصوت( ـُ )+صامت       3. شید:صامت+مصوت+صامت

       ·       مؤذّن:     1. مو: صامت+مصوت( ـُ )  2. ءَذ:صامت( ء )+مصوت+صامت  3. ذِن:صامت+مصوت+صامت

  

 

 فعالیت ۱، ص ۱۴

جمله های مستقل یک فعلی (ساده ) :
۱- دمای اجرام آسمانی چه قدراست ؟

۲- کی و چگونه پدید آمده اند ؟
۳-با گذشت زمان ، چه تغییراتی در آن ها ایجاد شده است ؟
۴-چه تاثیری بر اجرام آسمانی دیگر دارند ؟ ۵-آینده ی آن ها چگونه خواهد بود ؟
جمله های مستقل چند فعلی (مرکب ) :
۱- اختر شناسی علمی است که به مطالعه ی اجرام آسمانی می پردازد .
۲- بسیاری از اختر شناسان کوشیده اند به پرسش هایی از این قبیل پاسخ دهند که هریک از اجرام آسمانی در چه فاصله ای از زمین قرار دارند؟ . . .
فعالیت ۲ ، ص ۱۶

گروه اسمی هسته تعداد واژه تعداد تکواژ
این پرسش ها :   پرسش (هسته)  / تعداد واژه: ۲  (این ، پرسش ها) /  تعداد تکواژ:  ۴ ( این ، پرس ، ـِ ش ، ها)
دمای اجرام آسمانی : دما(هسته) / تعداد واژه:  ۵ (دما ،یِ، اجرام ، ـِ ،آسمانی)/  تعداد تکواژ: ۶ (دما،یِ،اجرام، ـِ ، آسمان ، ی)
ابزارهای گوناگون:  ابزار(هسته) / تعداد واژه: 3 ( ابزارها ، یِ ، گوناگون)/ تعداد تکواژ:  ۶ (ابزار، ها ، یِ ، گون ، ا ، گون)
آینده ی آن ها:  آینده(هسته) / تعداد واژه: ۳ (آینده ، یِ ، آن ها)/ تعداد تکواژ: ۵ (آی ، نده ، یِ ،آن ، ها)
مشاهده ی اجرام آسمانی : مشاهده(هسته)/ تعداد واژه: ۵ (مشاهده ، یِ، اجرام ، ـِ ، آسمانی) تعداد تکواژ:  ۶ (مشاهده ،یِ،اجرام، ـِ ،آسمان ، ی)
شاخه های تخصصّی: شاخه (هسته)/ تعداد واژه:  ۳ (شاخه ها ، یِ ، تخصصّی) تعداد تکواژ:  ۶ (شاخ ، ه، ها ، یِ ، تخصص ، ی)
تاریخچه ی جهان : تاریخچه (هسته) / تعداد واژه:  ۳ (تاریخچه ، یِ ، جهان) تعداد تکواژ: ۴ (تاریخ ، چه ، یِ ، جهان)

خود آزمایی درس دوم (جمله ) ، ص ۱۹

۱-اخترشناسان:    اختر:تکواژآزادقاموسی/شناس:آزادقاموسی/ان:وابسته ی تصریفی
تاریخچه:   تاریخ:آزادقاموسی/چه:وابسته اشتقاقی
آفریدگار:   آفرید:آزادقاموسی/گار:وابسته ی اشتقاقی
قشنگ تر:    قشنگ: آزاد قاموسی/ تر: وابسته ی تصریفی

نیکوترین:   نیکو:آزادقاموسی/ترین: وابسته تصریفی
گل خانه:   گل وخانه هردو آزادقاموسی
دانش پژوه:دان:آزادقاموسی/-ش:وابسته اشتقاقی/پژوه:آزادقاموسی
۲- الف) شاعری غزلی بی معنا و بی قافیه سروده بود . ( مستقل ساده )
ب) آن را نزد جامی برد . ( مستقل ساده )
پ)پس ازخواندن آن گفت:«همان طوری که دیدید ، در این غزل از حرف «الف» استفاده نشده است . » (مستقل مرکب)
ت) جامی گفت : «بهتر بود از سایر حروف هم استفاده نمی کردید !» ( مستقل مرکب )
۳-

انتصاب : همان یک انتصاب نادرست او /  انتساب : چنین انتساب عالی خانواده
تعلّم : همین تعلّم دوره ی ترتیب معلّم شیراز/  تالّم : بزرگترین تالّم خاطر دوران کودکی مادر بزرگ حیات : حیات : شورانگیز عاشقانِ دلسوخته ی الهی/  حیاط : بزرگ ترین حیاط مدرسه ی شهر ما
جذر : جذر این عدد چهار رقمی/  جزر : جزر فریبنده ی رودخانه ی اروند
برائت:همین برائت مسلمانان جهان از مشرکین/  براعت: این براعت طبع بزرگان دین اسلام
خویش: همان خویشان بزرگ پدر او/  خیش: این خیش فرسوده ی مزرعه ی ما
صواب:این دو کار صواب دانش آموزان مدرسه ما/  ثواب: بهترین ثواب آخرت انسان ها  

خود آزمایی درس سوم (ویرایش ) ، ص ۲۹

۱-
موضوع ساده اما نگران کننده این است که وقتی انرژی بدن کاهش یابد می تواند، به راحتی شما راعصبانی کند.
موضوع ساده اما نگران کننده این است که کاهش انرژی بدن موجب عصبانیت شما می شود .

اکنون شرکت های تعاونی از موقعیت خوبی برخوردارند .
اکنون شرکت های تعاونی موقعیت خوبی دارند .

- مجریان ( اجرا کنندگان ) این طرح باید جرئت خطر کردن را داشته باشند .
- لازمه ی اجرای این طرح خطرکردن است .

- نبود برنامه ی مناسب مانع اجرای به موقع فعالیت های ورزشی شده است .
- عدم (نبود) برنامه ی مناسب ، فعالیت های ورزشی را به تأخیر انداخته است .

کاهش بارندگی در سال گذشته درکمبود منابع آب های زیرزمینی موثّر بوده است .

کاهش بارندگی پارسال (سال گذشته ) باعث کمبود آب های زیرزمینی شده است .

بخش بعدی برنامه را ببینید .
به بخش بعدی برنامه توجه بفرمایید .

مورّخان جرئت کردند کشف خود را افشا کنند .(آشکارکنند)
مورخان با جرئت کشف خود را افشا کردند .

-ادامه ی چنین تمرین هایی و تأکید بر آن ها مهارت های نگارشی را تقویت می کند .

در این مواقع انسان دچار خود پرستی می شود که پسندیده نیست .
- در این مواقع انسان دچار خود پرستی بیهوده ای می شود .

حسن به برادرش گفت :« مقاله ات منتشر شده است .»
حسن به برادرش گفت :« مقاله ام منتشر شده است .»
حسن خبر انتشار مقاله ی برادرش را به وی داد .
حسن خبر انتشار مقاله ی خود را به برادرش داد .
۲-
الف) واژه هایی که از نظر شکل نوشتار و گفتار یکسان هستند .

کنار: آغوش     

چنگ: دست              

لب :کنار

کنار: ساحل     

چنگ : نوعی ساز        

لب : عضو بدن

ب) واژه هایی که در یک واج اختلاف دارند :

گِل

پَر

صَخره : تخته سنگ

گُل

پُر

سُخره : ریشخند

پ) واژه هایی که از نظرتلفظ یکسان و از نظر نوشتار متفاوت است .

خواست

 خوان

حیاط

خاست      

خان                  

حیات


3-

پرور+ش + گاه + ی یا ( ها)

زیب+ ا + پسند + انه

نا + جوان+ مرد+ انه یا ( ی )                       

سر+ افراز+ ی (ان)

فرا+ گیر + ی

فرمان + برد + ار + ی

 

 خود آزمایی درس چهارم(املای «همزه » در فارسی ) ، ص ۳۴
۱-

نشئت

اداره

مؤانست

مآخذ

مرئوس

اشمئزاز

سؤال

ائتلاف

ملجأ

  

 

2-

الف. برخی از حروف الفبای فارسی شکل نوشتاری متفاوت ولی صدای مشترک دارند (هـ ، ح ) ( س ، ث، ص) (ز، ذ، ض ، ظ) (ق، غ) (ت، ط) (ء ، ع )  

ب. واژه های هم آوا؛ همچون:

خواست

 خوان

حیاط

خاست      

خان                 

حیات

 

 

 

 

پ.  ترکیب های عربی رایج در زبان فارسی که صورت املایی متفاوت و دشواری در زبان فارسی دارند؛ مانند: بالاخره ، حتماً  و ...

۳-خوار، نیایش ، شب پره ، والسلام ، خویش ، شنبه ، دست بند، منبر، سنبل

خودآزمایی درس پنجم ( مطابقت نهاد و فعل ) ، ص۴۱
۱- «جوشید» و«ترکید» چون ناگذر هستند ، مجهول نمی شوند و باید ابتدا آن ها را گذرا کنیم ، سپس مجهول سازیم .
الف )آب جوشید .                       الف ) بادکنک ترکید.
ب )آشپز آب را جوشاند.            ب ) احمد بادکنک را ترکاند.
پ )آب جوشانده شد .                 پ ) بادکنک ترکانده شد
ت) بلی                                    ت ) بلی
۲- آن ها با اسب حرکت کردند ، ما نیز به دنبالشان (حرکت کردیم : لفظی) . (ما : لفظی ) صبح زود رسیدیم . آن ها زودتر ( از ما : لفظی ) (رسیدند : لفظی ) شهرمیان دشت گسترده بود . (شهر: لفظی ) پر از دارودرخت
 ( بود : لفظی ) (شهر: لفظی) حالتی رویایی ( داشت : معنوی ) مثل این بود که ( ما : لفظی ) به بهارستانی نادیده چون مینو قدم نهاده ایم . (شهر: لفظی) در قرن سوم بنا شده بود . از آن زمان تاکنون ، (شهر: لفظی) آرام و سبز در کنار کویر نشسته۱ چشم به راه آمدن مسافری بود که ( آن مسافر: لفظی ) به دیدارش می‌آمد .

3-  دانایان ←ی           پختگی ← گ            ترشیجات ← ج        بچگانه ← گ       سخن گویان ← ی      گرسنگان ← گ روستایی← ی        نامه ای ← ء (همزه)      

  بانوان ← و banu + an = banu v an              زانوان← و    zanu + an = zanu v an  

 

خودآزمایی درس ششم (نگارش تشریحی) ص ۴۸

۱و۲- به عهده ی دانش آموز است .
۳-
q اگر گوینده و نویسنده به صحت مطلبی اطمینان نداشته (باشند) نباید آن را بیان ( کنند) . ← در کتاب فعل با نهاد مطابقت ندارد .
q جمله نیاز به ویرایش ندارد . ← فعل با نهاد مطابقت دارد .(هردو مفرد است )
q درصورتی که گفتارمان با رفتارمان مطابقت نداشته (باشد) ، اعتماد مردم را ازدست می دهیم . ←درجمله اول فعل با نهاد مطابقت ندارد .
q این مسئله در شورای دبیرستان مطرح ( شد ) و مورد بررسی قرار گرفت ← (شد ، بدون قرینه حذف شده است )
q جمله نیاز به ویرایش ندارد. -
۵- بامدادان : زمان        شادان : قید             کندوان : مکان
      سپاهان : مکان        پاییزان : زمان         گیاهان ، و سواران و مردان : «ان» علامت جمع است .

فعالیت ۱ ، ص ۴۹درس هفتم

 فعل

شخص

زمان

گذر

معلوم یا مجهول

وجه

نمی خواندند

سوم شخص جمع

ماضی استمراری

گذرابه مفعول

معلوم

اخباری

می نشاندیم

اول شخص جمع

ماضی استمراری

گذرای سببی به مفعول

معلوم

اخباری

دوخته نمی شد

سوم شخص مفرد

ماضی استمراری

ناگذر ( معلوم این فعل گذرا است )

مجهول

اخباری

بیایند

سوم شخص جمع

مضارع التزامی

ناگذر

معلوم

التزامی

داشتندمی آمدند

سوم شخص جمع

ماضی مستمر

ناگذر

معلوم

اخباری

  

فعالیت ۲ ،ص۵۲

پخت : او را پختند. ( از نظر فکری آماده کردند )  از گرما پختم. ( خیلی گرمم شد)
او خیال تازه ای می پخت .( او فکر تازه ای در سر می پروراند ) میوه پخت .( رسید )
او در این کار کاملاً پخته شده است .( تجربه کسب کرده است ) مادر غذا را پخت .( طبخ کرد)
اوچنان هوسی در دل پخت . ( میل به هوس را به دل راه داد.)
دوخت : چشم به دردوخت .(خیره شد) دهانش را دوختند .(بستند)
خودش برید و خودش دوخت .( مطابق میل خود کاری را انجام داد ) لباس را دوخت ( به هم وصل کرد ) او را با تیر به درخت دوخت.(چسبانید)

فعالیت ۳ ، ص ۵۳

ساده معنی پیشوندی معنی
یافتن و بازیافتن:  پیداکردن ، چیزی به دست آوردن // تفاوت معنایی ندارد
آمدن : متضاد رفتن /  برآمدن:  بالا آمدن ، طلوع کردن  // تفاوت معنایی دارد
گردانیدن : نمودن، چرخاندن /  بازگردانیدن:  مراجعت دادن ، پس فرستادن // تفاوت معنایی دارد
گذشتن: عبورکردن، صرف نظر کردن/    درگذشتن: مُردن//  تفاوت معنایی دارد
فرستادن:  ارسال کردن/   بازفرستادن: پس دادن، برگرداندن//  تفاوت معنایی دارد
آسودن: آرام گرفتن ، آرمیدن / برآسودن: آرام گرفتن ، استراحت کردن // تفاوت معنایی ندارد
گماشتن: کسی را به کاری منصوب کردن/   برگماشتن: منصوب کردن ، وکیل کردن// تفاوت معنایی ندارد
گرفتن: پذیرفتن ، اخذ کردن/ فراگرفتن: آموختن ، احاطه کردن// تفاوت معنایی دارد
داشتن:  دارا بودن /  واداشتن:  وادارکردن//  تفاوت معنایی دارد

 

خودآزمایی ، درس هفتم(گروه فعلی) ، ص ۵۵

۱- علی ، دوستم را با اتوبوس به ییلاق بُرد و یک هفته او را در آن جا گذاشت .
- سال گذشته که دوستان او را به کوهنوردی برده بودند، سنگ بزرگی را از کوه غلتاندند و به درّه انداختند.

۲-

خوردن:
- خورد: او غذا خورد . ← ۳ جزئی مفعولی
- برخورد : ما در راه به هم برخوردیم . ← ۳ جزئی متممی
- فروخورد : او خشم خود را فرو خورد . ← ۳ جزئی مفعو لی
داشتن :
- داشت: من چند کتاب داشتم . ← ۳ جزئی مفعولی
- برداشت: او کتاب را برداشت . ← ۳ جزئی مفعولی
- واداشت : او مرا به این کار واداشت . ( وادار کرد ) ← ۴ جزئی مفعولی ، متممی
- بازداشت : او مرا از این کار بازداشت (منع کرد). ← ۴ جزئی مفعولی ، متممی
چیدن :
- چید: او میوه ها را از درخت چید. ← ۳ جزئی مفعولی
- برچید: دست فروش بساطش را برچید.(جمع کرد) ← ۳ جزئی مفعولی
گشتن :
- گشت : او تمام خیابان راگشت . ← ۳ جزئی مفعولی
- برگشت : او دیروز ازمسافرت برگشت. (آمد) ← ۲ جزئی
آشفتن :
- آشفت : پدر ازحرکات او آشفت . ( غضبناک شد) ← ۳ جزئی
- برآشفت : او از سخنان من برآشفت. (غضبناک شد) ← ۳ جزئی
انگیختن:

-        برانگیختن : شکوفه های بهاری احساس شاعرانه در ما برمی انگیزد.

بستن :
- بست : در اتاق را بست . ← ۳ جزئی مفعولی
- بربست : او بار خود را بربست . ۳←جزئی مفعولی
- فروبست : اوچشمش را فروبست . ←۳ جزئی مفعولی
رسیدن :
- رسید : فریده به خانه رسید . ← ۲ جزئی
- فرارسید : فصل زمستان فرارسید. ← ۲ جزئی
- در رسید: یکدفعه او دررسید . (آمد) ← ۲ جزئی
بردن :
- برد: فریبا بچه را به مدرسه برد. ← ۳ جزئی مفعولی
- فروبرد: او سرش را در آب فرو برد. ← ۴ جزئی مفعولی ، متممی
ریختن :
- ریخت : آب بر زمین ریخت . ← ۲ جزئی
- فرو ریخت : باران از آسمان فرو ریخت . ← ۲ جزئی
گرداندن :
- گرداند: باران هوا را سرد گرداند. ← ۴ جزئی مفعولی ، مسندی
- برگرداند: او کتاب را برگرداند. ← ۳ جزئی مفعولی
- بازگرداند: او هدیه را بازگرداند.( پس داد) ← ۳ جزئی مفعولی
خواندن :
- خواند: او کتاب را خواند . ← ۳ جزئی مفعولی
- فراخواند : مدیر دانش آموز را فراخواند. ( احضار کرد ) ←۳ جزئی مفعولی
- فروخواند : او سخن را به گوشش فرو خواند .( بدو فهماند ) ← ۴ جزئی مفعولی – متممی
ماندن :
- ماند : فاطمه در خانه ماند . ← ۲ جزئی
- فروماند : ماه از جمال محمد( ص ) فروماند . ( متحیر شد ) ←۳ جزئی متممی
- درماند : خسرو از جواب دادن درماند . (عاجز شد) ← ۳ جزئی متممی
- بازماند : او از ادامه راه باز ماند . ( خسته شد ، عقب افتاد ، عقب ماند ) ←۳ جزئی متممی
خواستن :
- خواست : علی از من کتاب خواست . ←۳ جزئی مفعولی
- درخواست و باز خواست : در زبان معیار به صورت فعل پیشوندی کاربرد ندارد و معمولاً در معنی مصدری به کار می رود . درخواست او مثل درخواست او منطقی نبود .

۳-  

او در منزل استیجاری ( اجاره ای ) زندگی می کند.

همه ی بچّه ها به او احسنت گفتند.         مسح سر و پا از اعمال وضو است.


خود آزمایی درس هشتم (زندگی نامه نویسی) ، ص ۶۳

1-   تکلیف دانش آموزان است .
۲- بیان غیر مستقیم به شیوه ی داستانی یا رمان گونه بااستفاده از گونه ی ادبی

                              فعالیت درس نهم (جمله ی ساده واجزای آن ) ص ۶۷

آموختن:

من این مطلب را از او آموختم . ( یاد گرفتم) ←۴ جزئی مفعولی متممی
من این مطلب را به او آموختم . (یاد دادم ) ← ۴ جزئی مفعولی متممی
من مطلب را آموختم .( درک کردم) ← ۳ جزئی مفعولی

گرفتن :
خورشید گرفت ( تاریک شد ) دوجزئی

آب همه جارا گرفت ( احاطه کرد) سه جزئی

علی علیه السلامدست یتیمان را می گرفت.(کمک می کرد) سه جزئی

دامدار برّه را از شیر گرفت. (جدا کرد) چهار جزئی  

  خود آزمایی درس یازدهم (بازگردانی و بازنویسی)

1- الف) اگر تو هوشمندی به معنی توجه کن زیرا که ظاهر و لفظ به جای نمی ماند بلکه معنی حقایق معنوی پایدار است .

ب) من از روییدن خار بر سر دیوار دانستم که ناکس با این بالانشینی ها ( مقام ها ) کس نمی گردد.

مصراع دوم : که ناکس کس نمی گردد بدین بالانشینی ها

1 4 5 6 2 3

پ) اگر همواره خواستار موفقیت هستی راه و رسم بردباری را از مورچه بیاموز.

ت) دوباره پلک دلم می پرد این ، نشانه چیست ؟ شنیده ام که این نشانه ی آمدن کسی به مهمانی است .

مصراع دوم : شنیده ام که می آید کسی به مهمانی

1 2 6 3 4 5

فعالیت 1 درس دوازدهم (نظام معنایی زبان )

سعید کتاب را برد .(حمل کرد) سعید مسابقه را برد .(برنده شد)

سعید خوابش برد .(بیهوش شد) سعید آبرویش را برد .

فعالیت 2،

تفاوت دومصراع

1. معنی بیتبیت اول وقتی ازخدا شدی(به خدا روی آوردی)همه چیز ازآن تو خواهد شد ( همه چیز به تو روی

می ‌آورد). بیت دوم وقتی ازخدا برگشتی(روی برگرداندی )همه چیزازتو برمی گردد و به تو پشت می کند.

2. معنی : فعل گشتن درمصراع اول به معنی شدن (روی آوردن ) است و در مصراع دوم برگشتن (روی برگرداندن ، دور و جداشدن ) است .

3. آهنگ : در مصراع اول آهنگ، افتان و در مصراع دوم، خیزان است .

4. درنگ : درمصراع اول بین«چیز» و« از» درنگ لازم نیست ولی درمصراع دوم بین «چیز»و «از» درنگ لازم است .

5. تکیه : در مصراع اول تکیه ی فعل «گشت » بر هجای اول (گشتی) و درمصراع دوم تکیه بر هجای دوم «تی» است . و در مصرع دوم فعل « گشت » باید با کشش خوانده شود .

فعالیت 3 ،

قدیم

جدید

دستور[1]

وزیر، فرمان ، اجازه

دستور زبان فارسی (فرمان )‌

ب

تحول معنایی

رکاب

حلقه مانندی فلزی که دردو طرف زین مرکوب آویزند و به هنگام سوار شدن پا را در آن کنند .

قسمتی از ماشین که برای سوار شدن بر آن پا می گذارند ، رکاب دوچرخه

ت

با حفظ معنی قدیم معنی جدید پذیرفته است

تماشا

راه رفتن

نظاره کردن ، گردش کردن

ب

تحول معنایی

کثیف

متراکم ، دارای جرم

آلوده و ناپاک

ب

تحول معنایی

رعنا

دراز و احمق ، ابله ، خود پسند

زیبا و خوش اندام

ب

تحول معنایی

دیوار

جداری دراطراف خانه وزمین

جداری در اطراف خانه وزمین

پ

معنی یکسان است

سفینه

کشتی

فضا پیما

ب

تحول معنایی

قوس

کمان

خط خمیده

ب

تحول معنایی

کرسی

تخت حکومت ، مرکز حکومت

چهار پایه که آتش زیرآن می گذارند ولحاف روی آن قرا می دهند، صندلی

ب

تحول معنایی

سپر

ابزار جنگی

سپر ماشین

ت

با حفظ معنی قدیم معنی جدید پذیرفته است

زین2

زین اسب ، ابزار جنگی

(زین دوچرخه ، زین اسب )

ت

با حفظ معنی قدیم معنی جدید پذیرفته است

دستار

سربند ، دستمال

ـــــــــــــــــــــ

الف

کاربرد ندارد

جامه

لباس ، پارچه ، بستر و فرش

لباس

پ

معنی یکسان است


خود آزمایی درس دوازدهم

1- نزاجا: نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران

نهاجا: نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران

اتکا: اتحادیه تعاونی های کارکنان ارتش یا اداره تدارکات کارکنان ارتش

هما: هواپیمای ملی ایران

2- پوش : پوشه ، پوشش، پوشاک ،کف پوش ، روپوش نوش : نوشابه ، خوش نوش ، نوشین / کوش: کوشش ، کوشا ، سخت کوش

3-

لغت

قدیم

جدید

شوخ

چرک

مزاح

سوگند

گوگرد ، سودسوز آور

قسم

حوصله

چینه دان

صبر

پیکان

نوک تیزِ فلزی تیر

نوعی ماشین

سیاست

تنبیه

سیاست

4- خوی : عرق / انگبین : عسل / بابزن : سیخ کباب / پزوپزن : غربال / درزی : خیاط / چخیدن : ستیزه کردن

5- هوش بری ، یادمان ، گفتمان ، کالبدشناسی ، تورم ، یارانه ، رایانه ، آسیب شناسی ، بسامد

6- سکّو، ملّای روم ، معلّم، ابهت ، دکّان ، جادّه ، ضالّه ، خاصّیت

درس سیزدهم (گروه اسمی ) فعالیت 1

1- صفت اشاره : این درخت بلند است آن کتاب را بردار.

2- صفت پرسشیکدام کتاب را بردی ؟ چه ساعتی به خانه می آیی؟

3- صفت مبهم : هیچ انسانی بی نیاز از فرهنگ نیست همه چیز را خدا آفریده است .

4- صفت شمارشی اصلی دو کتاب از قفسه برداشتم . سه قلم خریدم .

5- صفت شمارشی(ترتیبی) : کتاب فیزیک دردومین ردیف است . بهسومین کلاس بروید .

6- صفت تعجبی : چه باغ زیبایی! عجب دانش آموزپرتلاشی !

7- صفت عالیبزرگترین اثر حماسی ایران ، شاهنامه فردوسی است .

8- شاخصسید محمد حسین بهجت متخلص به شهریار است .آقامحمد به خانه رفت .

فعالیت 2

خود شما دانای راز استقبال باشکوه وابسته پیشین افزودن شکر

خود آزمایی درس سیزدهم ،

1- حر، قرن ، دلیل ، فرقه ، تحفه ، مصیبت، نابغه

2- مجانین/ طلاب،کبار، وکلا، اوصیا،( امروز واژه «طلبه» در معنی مفرد به کار می رود و جمع آن «طلاب» است )

3- خواهر :

1- شاخص : خواهر احمدی امروز غایب است .

2- هسته گروه اسمی : زینب خواهر زهرا آمد.

کدخدا :

1- شاخص: کدخدا صفر، به روستا برگشت .

2- هسته گروه علمی : او کدخدای روستای علی آباد است .

4- باغْبان مْستمُند ا‎ُستوار دودْمان یادْگار

باغٍبان مْستَمُند اُستوار دودِمان یادِگار

5- معطوف: عطار ، شاعر و عارف معروف قرن هفتم است .

بدل : کیومرث صابری ، طنزپردازمعاصر ،مدیر هفته نامه گل آقا بود .

تکرار: من او را دیدم او را .

خود آزمایی درس چهاردهم ( آشنایی با نوشته های ادبی )

1- تکلیف دانش آموزان است .

2- تکلیف دانش آموزان است .

3- جیغ زنان رد کرد پنهان زل زد

حرکت می کرد می مالید توی سریع

فعالیت 1 ، درس پانزدهم (گروه اسمی (2) )

کفش : جفت ، لنگه

جوراب : جفت ، دوجین

تخم مرغ : عدد، شانه ، کارتن ، کیلو ، تا

نخود و لوبیا : کیلو ، من ، تن

کاغذ: ورق ، برگ ، بند

کتاب : جلد ، تا ، نسخه

فعالیت 2،

نقش های اصلی

1- نهادغلامحسین یوسفی ، در مشهد ولادت یافت .

2- مفعول : الب ارسلان ، امپراتور روم را اسیر کرد .

3- متمم فعل : علی (ع) با دشمنان دین جنگید.

4- مسند: چشمه روشن ، کتابی ارزشمند است .

نقش های تبعی

1- معطوف : سعدی ، کتاب گلستان و بوستان رانوشت.

2- تکرار: احد به خانه رفت به خانه .

3- بدل : سعدی ، مؤلّف گلستان ، در قرن 7 می زیست .

نقش های وابسته

1-شاخص: دکتر غلامحسین یوسفی ، مؤلّف کتاب ارزشمند «دیداری با اهل قلم » است .

2- صفت : دهخدا ، نویسنده و دانشمند معروف قرن چهاردهم است .

3-مضاف الیه : مادر خشایارشاه ، دختر کوروش بود .

4-متمم اسم : او در نقاشی مهارت دارد .

5 - قیدمسند : پدرش بسیار به داستان علاقه مند بود .

نقش های وابسته ی وابسته:

1- صفت صفت : لباس او سبز روشن است .

2- مضاف الیه مضاف الیه : پاکستان از کشورهای همسایه ایران است .

3- ممیز: دوجلد کتاب خریدم .

4- قید صفت : خسرو آوازی بسیار خوش داشت .

5- صفت مضاف الیه : شاخه ی این درخت بسیار بلند است .

فعالیت 3 ،

1- زهرا به این درس خیلی علاقه دارد. ← علاقه به این درس

2- او به کتابش نیاز دارد . ←نیاز به کتابش

3- او در نقاشی مهارت دارد . ←مهارت در نقاشی

4- او بر اعصابش تسلط دارد .← تسلط بر اعصاب

5- خبرنگار با رئیس مجلس مصاحبه کرد .← مصاحبه با رئیس مجلس

6- رستم با اسفندیار دشمنی نداشت .← دشمنی با اسفندیار

7- از دروغگو نفرت دارم .← نفرت از دروغگو

* متمم اسم ، بعضی مواقع پیش از اسم خود و بعضی مواقع بعد از آن می آید، ولی در نثر معیار امروز اغلب متمم های اسم ، پیش از اسم خود قرار می گیرند، مانند مثالهای بالا.

بحث درباره ادبیات خوب است / یکی از بزرگان گفت …( متمم اسم بعداز خود واقع شده است )

خود آزمایی درس پانزدهم

1 1- امروز، مرکز توزیع کتاب ، بسته است . 1- مرکز توزیع کاغذ ، در بازار است .

2- غرفه های نمایشگاه کتاب ، CD می فروشد . 2- کارخانه ی تولیدکاغذ،درکجاست ؟

کتاب 3- رنگ کاغذ کتاب، مناسب نیست . کاغذ 3- ماشین حمل کاغذ ، به شیراز آمد.

4- دیوار نمایشگاه کتاب ، به رنگ سفید بود . 4- پیشنهاد خرید کاغذ را به او دادم .

5- اندازه کاغذ این کتاب ، بسیار کوچک است .

6- تصویرهای صفحه ی کتاب ، زیبا است .

2- قانون نانوشته دستگاه قضایی کرسی استادی ادبیات

صفت مفعولی صفت نسبی مضاف الیه مضاف الیه

دیوار بلند باغ شش دستگاه دوربین فیلم برداری نو

مضاف الیه صفت شمارشی ممیز هسته مضاف الیه صفت بیانی

3- خَرمن ، خٍرمن / مُداد ، مٍداد / نَماد ، نُماد / کٍرامت ، کَرامت

4- تکلیف دانش آموزان است .

5- افتخار به دوستی با دانایان ، افتخار واقعی است .

نهاد متمم اسم (نهاد) متمم متمم مسند صفت فعل

خود آزمایی درس شانزدهم

1- تکلیف دانش آموزان است .

2- تکلیف دانش آموزان است .

3- غٍره مشو ،متَمِم فعل ، مصاحٍب خوب ، مُصوُت کوتاه ، مضافٌ اِلیه

فعالیت 1

اسم ساده مثل فعل ساده گسترش پذیر ست . مثل گل سرخ ← گل های سرخ ولی در اسم غیر ساده مثل فعل غیر ساده ،گسترش پذیر نیست و نمی توان در میان اجزای تشکیل دهنده ی آن هیچ تکواژی قرار داد . مثل : خوش نویس ، کتاب خانه ← خوش نویس ها ، این خوش نویس ها ، خوش نویس ممتاز و نمی توان گفت ← خوش ها نویس ، خوش این نویس ، خوش کدام نویس ها ، خوش ممتاز نویس .

فعالیت 2

مادر شوهر ، کرایه تاکسی ، آب پرتقال ، خیار شور، زن دایی ، پسر عمو، چلوخورشت

خودآزمایی درس هفدهم

1-

*کلمات مرکبی که جای هسته و وابسته عوض شده است :

گل خانه ← خانه گل پیرزن ← زن پیر پیرمرد← مرد پیر دل درد ← درد دل گلاب← آب گل جوانمرد← مرد جوان کارنامه← نامه کار دانشسرا← سرای دانش سیلاب←آب سیل کارخانه←خانه کار

*کلمات مرکبی که جای هسته و وابسته عوض نشده است فقط نقش نمای اضافه از بین رفته است :

آلو بخارا ← آلوی بخارا صورت حساب ← صورتِ حساب چوب لباس ←چوبِ لباس

قد بلند ← قدِ بلند صاحب خانه ← صاحبِ خانه لیموعمانی ← لیموی عمانی جا مدادی ← جای مداد زیر دستی← زیرِ دستی

2- الف )

کتاب فروش← کسی که کتاب را می فروشد .

دانشجو← کسی که دانش را می جوید .

دانش آموز کسی که دانش را می آموزد .

دادخواه ← کسی که داد را می خواهد .

جنگجو ← کسی که جنگ را می جوید .

دل شکن ← کسی که دل را می شکند .

دل ربا ← کس که دل را می رباید.

حق گو← کسی که حق را می گوید .

ب )

سیه دل ← کسی که دل سیه دارد .

سفید بخت ← کسی که بخت سفید دارد .

شادکام ← کسی که کام شاد دارد .

نکونام ← کسی که نام نیکو دارد .

زیبا رو← کسی که روی زیبا دارد .

خوش نیت ← کسی که نیت خوش دارد .

کند ذهن ← کسی که ذهن کند دارد.

کج خلق ← کسی که خلق کج دارد.

3- تکلیف دانش آموزان است .

خود آزمایی درس هجدهم

1- نشان دار : دارالحکومه ، دارالتولیه ، بین المللی ، من البدو الی الختم، لغایت ، عظیم الجثه ، قلیل البضاعه ، مسلوب الاراده

بی نشان : سخاوت

2- هر دو دخیل، نشانه دار ، عربی و قیدند.

مع الوصف (با این همه ، با آن که ، با این که ، با این وصف ) برای توصیف به کار می رود .

مع الاسف (با تأسف، دردا، دریغ) به هنگام تأسف و پشیمانی به کار می رود .

3- گزینه د ، زیرا قابلیت ها وامکاناتی از گذشته در زبان داریم که باید حداکثر استفاده را از آن ببریم و گنجینه ی واژگانی را غنی سازیم .

از طرف دیگر «بسیارکم» فارسی است و کاربرد آن بهتر است .

«به ندرت » نیمی عربی ونیمی فارسی است و کاربرد آن غلط نیست . 
«ندرتاً» عربی نشانه دار است . در حد اعتدال می توان از آن استفاده کرد.

خود آزمایی درس نوزدهم

1- تکلیف دانش آموزان است .

2- تکلیف دانش آموزان است .

3- تکلیف دانش آموزان است .

4- مشتق : گلزار ، گلدان ، گلستان

ساده : گلشن (چون «شن» زایا نیست )

مرکب : گلنار ، گلاب ، گل ساز ، گلاب پاش ، گل شهر ، گلدار، گل پوش ، گل بوته

مشتق مرکب : گل دوزی

ترکیب اضافی : ساقه ی گل ، بوته ی گل

ترکیب وصفی : گل زیبا

خود آزمایی درس بیستم

افشانه← افشان (بن مضارع) + ه (پسوند) ← اسم مشتق نمودار ←نمود(بن ماضی) + ار(پسوند) ←اسم مشتق

کارانه ← کار(اسم)+انه(پسوند) ← اسم مشتق بیچاره ← بی(پیشوند) + چاره(اسم) ← اسم مشتق سبزه زار ← سبز(صفت)+ ه( پسوند)+ زار(پسوند) ← اسم مشتق

سیمینه ← سیم( اسم) + ینه (پسوند) ← صفت مشتق

1- باادب :

پیشوند:او دختر با ادبی است .

حرف اضافه :او با ادب و علم ، همه را شیفته ی خود کرد .

بی نام :

پیشوند:آن ها سربازان بی نام ونشان بودند .

حرف اضافه :شروع هر کار بی نام خدا ( ناحق است ) . پسندیده نیست .

بی کار :

پیشوند: جوانان بی کار زودتر گمراه می شوند .

حرف اضافه : بیکاروفعالیت امکان اداره امور زندگی نیست .

باهنر:

پیشوند: او هم ،‌ باهنر و هم تحصیل کرده است .

حرف اضافه : او باهنر خود به جامعه خدمت می کند .

3-

q خشم + گین ← خشمگین سهم + گین ← سهمگین

q گوش + ه ← گوشه لب + ه ← لبه چشم + ه← چشمه دهان + ه←دهانه تیغ +ه← تیغه

q نا+ بینا← نابینا نا + شنوا ← ناشنوا نا+ دان ← نادان

4-

مان : سازمان ،گفتمان ، یادمان ، ساختمان

کده : دانشکده ، دهکده ، هنرکده ، میکده

ناک : دردناک ، سوزناک ، سهمناک ، وحشتناک

سار: چشمه سار ، کوهسار، شاخسار

وش : پریوش ، مهوش

دیس : طاقدیس ، تندیس ، گلدیس

5 – پنج کلمه مثال بزنید که فرآیند واجی کاهش در آن ها صورت گرفته باشد : دسبند ، ماست بند ، پستچی ، امضا شیرافکن ( شیرفکن )

خود آزمایی درس بیست و یکم

1- ایجاد ارتباط(برای انتقال پیام) : من درس خوانده ام / فردا مدرسـه تعطیل است / دوست شما فردا از مسافرت می آید / صبح بخیر / کمک می خواهید /

محمل اندیشه : سنگ فاقد روح است / روح یک پدیده الهی است و اثبات آن تنها به یاری وحی ممکن است .

حدیث نفس : (خطاب به خود) باید امشب بروم / نباید بترسم / باید عجله کنم /

آفرینش ادبی : شکوفه ی دل با نسیم محبت ، گریبان چاک می کند / هرچه نیاید دلبستگی را نشاید (هر جمله ادبی یک آفرینش ادبی ایجاد می کند)

گویند روی سرخ تو سعدی که زردکرد اکسیر عشق برمسم افتاد و زر شد

2- ایجاد ارتباط ، زیرا برقراری هرگونه مناسبات اجتماعی ، انتقال پیام ،ایجاد ارتباط، هم حسی، هم دلی و هم زبانی با دیگران در مسائل اجتماعی از طریق ارتباط کلامی صورت می گیرد.

یا زیرا زبان یک پدیده قانون مند اجتماعی است که برای اطلاع رسانی ، ایجاد هم حسی ، هم زبانی و هم دلی به کار می رود .

3- انسان تنها موجودی است که فکر می کند و سخن می گوید و از این طریق معلوم می شود بین فکر وزبان ارتباط عمیقی وجود دارد. زبان «تکیه گاه اندیشه »است یعنی به خاطر وجود زبان است که انسان قادر به اندیشیدن است اگر انسان از زبان بی بهره بود نه می توانست تفکر کند ونه می توانست علمی به دست آورد و نه می توانست علم خود را به دیگران منتقل کند . اغراق نیست اگر گفته شود بدون زبان حیات انسان بر روی زمین ناممکن بوده است .

4- گ: ستارگان ، بندگان ، بچگی ، بچگانه همزه: خانه ای ، نکته ای

ج: سبزیجات ، میوه جات و: ابروان ، آهوان ، زانوان

ک: نیاکان ، پلکان د: بدین ( به این )، بدان (به آن )

هـ : بهش ( بـِ ـِـ ش)

خودآزمایی درس بیست و دوم

1- تکلیف دانش آموزان است .

2- تکلیف دانش آموزان است .

3- اشکم = شکم / گنبز= گنبد/ رُمبیدن = خراب شدن / الشتی = لاغر ـ زشت / پرچل = کثیف /

4- الف ) روی آوردن به ادبیات معاصر از اوایل دوره ی مشروطه آغاز شد.

ب) تم هنگام بازگشت به کلبه و طی ساعات کار همواره برای دل جوی کردن از ضعفا ونومیدان و تسلا بخشیدن به آن ها وسیله ای می یافت .

پ) حساب اسفندیار از حساب گشتاسب جداست . جدا از حساب گشتاسب است .

تگذشتن از سرآن همه دوستی ها آسان نیست .

ث) او به طبیعت نگریست .

ج) دانش آموزان از امکانات تحصیلی خود استفاده می کنند.← استفاده از امکانات

چ) به مدیر مدرسه مراجعه کردم .

ح) نگاهش لبریز از محبت است .

خ) او از دشمن می ترسید. ( متمم فعل )

د) این سخنان را از زهرا شنیدم . ( متمم فعل )

ساختمان واژه 3

فعالیت درس بیست و چهارم

1- بن ماضی وندبن ماضی:داد و ستد، زدو خورد، نشست و برخاست ، دیدو بازدید، رفت و آمد، گفت و شنید

2- بن مضارع + وندبن مضارع: گیرو دار ، پرس و جو ، خواب وخور

3- بن ماضی + وند + بن مضارع : پخت وپز، زدو بند، گفت و گو، خرید و فروش

فعالیت 2

قید: سراسر، سرتا پا، دوشادوش ، دست به دست ، قدم به قدم، برابر

اسم : تخت خواب ، رخت خواب

قید – صفت : گوش به زنگ ، دست به عصا، روبه رو، قلم به دست ، مالامال

اسم – قید : شانه به سر اسم :مرگ و میر ، کشت وکشتار، آموزش و پرورش  صفت : رنگ به رنگ

فعالیت 3

برای شناخت نوع کلمه باید به کاربرد واژه در جمله توجه کنید .

ناهماهنگی ← اسم ناراحتی← اسم بی نظمی← اسم ناشکیبا← صفت– قید نایافتنی ← صفت نخواندنی← صفت نسنجیده ← صفت – قید بی ادبی← اسم هماوازی ← اسم کشتارگاه ← اسم ناشکری ← اسم دانشگاه ← اسم

بی مسئولیتی ← اسم همکاری← اسم ناشنوایی← اسم ستایشگری←اسم توانگری← اسم نابینایی← اسم ناخوانا← صفت – قید همرهی←اسم

خود آزمایی درس بیست و چهارم

1-

واژه

تجزیه نخست

تجزیه دوم

تجزیه سوم

ناشکری

ناشکر + ی

نا + شکر

نامردمی

نا+مردمی

مردم + ی

کشتارگاه

کشتار+ گاه

کشت + ار

بی سروسامانی

بی سروسامان + ی

بی + سرو سامان

سر+ و + سامان

هم دردی

هم درد+ ی

هم + درد

سنجیده

ن + سنجیده

سنجید + ه

سنج + ید

هنر آموزی

هنر آموز + ی

هنر + آموز

همکاری

همکار + ی

هم + کار

پروار بندی

پرواربند + ی

پروار+ بند

دل بستگی

دل بسته + گی

دل + بسته

بست + ه

ده تومانی

ده تومان + ی

ده + تومان

دل دادگان

دل داده + گان

دل + داده

داد + ه

دانشجویان

دانشجو + یان

دانش + جو

دان + ش

2-

واژه

تکواژ

صامت ها

تعدا د واج

ناشکری

نا + شکر+ ی

نـ ،ا، شـ ، ـُـ ، کـ ، ر، ی

7

کشتارگاه

کشت + ار + گاه

ک ، ـُـ ، ش ،تـ ، ا، ر، گـ ،ا، ه

9

نامردمی

نا + مردم + ی

ن ،ا، مـ ،ـَـ ،ر ،د، ـُـ ،مـ ،ی

9

بی سروسامانی

بی + سر+و+ سامان + ی

ب ،ی، س، ـَـ ، ر، و، س ،ا، م، ا ،ن، ی

12

هم دردی

هم + درد+ ی

هـ ،ـَـ ،م، د ،ـَـ ، ر، د، ی

8

3- تکلیف دانش آموزان است .



[1] -از این نظر که معنی قدیم خود را از دست داده (اجازه و وزیر) و معنی جدید( دستور زبان) پذیرفته است ، تحول معنایی«ب» یافته است . و از نظر این که هم در قدیم و هم درجدید به معنای «فرمان» است می تواند جزء گروه «ت» هم به حساب آید ولی صحیح تر همان «ب » تحول معنایی است .

2 – زین : در معنای «ابزار جنگی » معنای خود را از دست داده است و معنی جدید پذیرفته است جزء«ب» می شود .

 

با تشکر: حیدری نسب

پاسخ خود آزمایی های درس ادبیات فارسی 1 ( قافیه ،عروض و نقد ادبی)

 

پاسخ خود آزمایی های درس ادبیات فارسی 1 ( قافیه ،عروض و نقد ادبی)

بخش قافیه

خودآزمایی ص 7


۱ - « و » در واژه هاي : وقت و نا ورد . « ي » در واژه ي ( ياد ) چون حرف اوّل هجاست .

2 –تعدادصامتها 23 تاستء (= ع) ،ب،پ،‌ت (= ط) ج،چ،ح (= هـ) خ،د،ر،ز (= ذ،ظ،ض) ،ژ،س (= ث،ص ) ،ش،غ ( = ق ) ،ف،ك،گ،ل،م،نو ( دركلمههاييمثل : وامياوصل ) ي ( دركلمههاييمثل : يزد،يار )

مصوّتها 6 تاهستند : مصوّت هاي كوتاه ــَـِـُـ ، مصوّت هاي بلند : ا او ي

3 –خواستن : / خ / ، / ا / ، / س / ، / ت / ، / ـَـ / ، / ن / = 6 واج                     ژنده : / ژ / ، / ـِـ / ، / ن / ، / د / ، / ـِـ / = 5 واج

سلسله : / س / ، / ـِـ / ، / ل / ، / س / ، / ـِـ / ، / ل / ، / ـِـ / = 7 واج                    محو : / م / ، / ـَـ / ، / ح / ،‌ / و / = 4 واج

خودآزمايي صص 18 – 17 – 16 – 15


الف )منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز چه شكر گويمت اي كارساز بنده نواز   / واژههايقافيه : باز،بندهنواز / حروفالحاقي : ندارد / حروفاصلي : از / قاعده ي 2

اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاك آن وادي و مشكين كن نفس  /واژههايقافيه : ارس،نفس / حروفالحاقي : ندارد / حروفاصلي : ـَـس / قاعدهي 2

ياربدماراستهينبگريزازاوتانريزدبرتوزهرآنزشتخو/ واژههايقافيه : او، زشت خو / حروف الحاقي ندارد / حرف اصلي : و / قاعده ي 1

هر يكي ديوار اگر باشد جدا سقف چون باشد معلق بر هوا  / واژههايقافيه : جدا،هوا / حروفالحاقيندارد / حرفاصلي : 1 / قاعدهي 1

ماراهمهشبنميبردخوابايخفتهيروزگاردرياب/ واژههايقافيه : خواب ، درياب / حروف الحاقي ندارد / حروف اصلي : ا ب / قاعده ي 2

نه بيگانه تيمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست/واژه هاي قافيه : دوست ، پوست / حروف الحاقي ندارد / حروف اصلي : وست / قاعده ي 2

من از ابر بينم همي بادونم ندانم كه نرگس چرا شد دُژم/ واژه هاي قافيه : نَم ، دژم / حروف الحاقي ندارد / حروف اصلي : ـَـ م / قاعده ي 2

مكن شهريارا دل ما نژند مياور به جان من و خود گزند  /واژههايقافيه : نژند،گزند / حروفالحاقيندارد / حروفاصلي : ـَـند / قاعدهي 2

ب )

اينسيمسحرآرامگهياركجاست؟منزلآن مه عاشق كش عيّار كجاست ؟  /رديف : كجاست / واژههايقافيه : يار،عيار / حروفقافيه : ار / حرفالحاقيندارد / حروفاصلي : ار / قاعدهي 2

توجّه : «ي»پيشاز«ار»اضافياستوجزءحروفقافيهمحسوبنميشودمثلاًميتوانايندوواژهرابا«مار»يا«كار » قافيه كرد . ( طبق تبصره 5 )‌

سرشك زمين بر هوا شد گوا به نزديك خورشيد فرمانروا/ رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : گوا ، فرمانروا / حروف قافيه : « ا » / حرف الحاقي ندارد / حروف اصلي : « ا » / قاعده ي 1

كاشكي جز تو كسي داشتمي يا به تو دسترسي داشتمي  /رديف : داشتمي / واژه هاي قافيه : كسي ، دسترسي / حروف قافيه / ـَـ س + ي / حرف الحاقي : « ي » حروف اصلي : ـَـ س / قاعده ي 2

مرا پرسي كه چوني ؟ چونم اي دل جگر پر درد و دل پرخونم اي دل  /رديف : ايدل / واژههايقافيه : چونم،پرخونم / حروفقافيه : ون + ـَـم/ حروف الحاقي : ـَـ م/ حروف اصلي : ون / قاعده ي 2

چندان كه گفتم غم با طبيبان درمان نكردند مسكين غريبان /رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : طبيبان ، غريبان / حروف قافيه : يب + ان / حروف الحاقي : ان / حروف اصلي : يب / قاعده ي 2

خاك دل آن روز كه مي بيختند شبنمي از عشق بر آن ريختند/رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : مي بيختند ، ريختند / حروف قافيه : يخت + ـَـ ند / حروف الحاقي : ـَـ ند / حروف اصلي : يخت / قاعده ي 2

ز دو ديده خون فشانم زغمت شب جدايي چه كنم كه هست اين ها گل باغ آشنايي /رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : جدايي ، آشنايي / حروف قافيه : ا + يي / حروف الحاقي : يي / حرف اصلي : « ا » / قاعده ي 1

بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست/رديف : آرزوست/ واژه هاي قافيه :‌ گلستانم ، فراوانم/ حروف قافيه : ان + ـَـ م/ حروف الحاقي : ـَـ م/ حروف اصلي : ان/ قاعده 2

آتش قهر برافروخته اند خانمان ضعفا سوخته اند /رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : برافروخته اند ، سوخته اند / حروف قافيه : وخت + ـِـ اند / حروف الحاقي : ـِـ اند / حروف اصلي : وخت / قاعده ي 2

گر مستمند و با دل غمگينم خيره مكن ملامت چند نيم /رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : غمگينم ، چندينم / حروف قافيه : ين + ـَـ م / حروف الحاقي : ـَـ م حروف اصلي : ين/ قاعده ي 2

نشاط جواني ز پيران مجوي كه آب روان باز نايد به جوي /رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : مجوي ، جوي / حروف قافيـه : و + ي / حروف الحـاقي : ي / حرف اصلي : و /قاعده ي 1

ما به روي دوستمان از بوستان آسوده ايم گر بهار آيد و گر باد خزان آسوده ايم/رديف : آسـوده ايم / واژه هاي قافيـه : بوستان و خزان / حروف قافيه : ان / حروف الحاقي : ندارد / حروف اصلي : ان / قاعده ي 2

آن دل كه به زلف يار خود بستيمش هر چند گسست باز پيوستيمش /رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : بستيمش ، پيوستيمش / حروف قافيه : ـَـ ست +‌ يمش / حروف الحاقي : يِمَش / حروف اصلي : ـَـ ست / قاعده ي 2

ديده دريا كنم و صبر به صحرا فنكنم واندرين كار دل خويش به دريا فكنم/رديف : فكنم / واژه هاي صحرا ، دريا / حروف قافيه : « ا » / حروف الحاقي : ندارد / حرف اصلي : « ا » / قاعده ي 1

ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم محصول دعا در ره جانانه نهاديم/رديف : نهاديم / واژه هاي قافيه : ميخانه ، جانانه / حروف قافيه : ان + ـِـ/ حرف الحاقي : ـِـ/ حروف اصلي : ان / قاعده ي 2

ج )

هر آنكس كه بر دزد رحمت كُند به بازوي خود كاروان مي زَند

رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : كُنَد ، مي زَنَد / حروف قافيه : ـُـ ن + ـَـ د ، ـَـ ن + ـَـ د / حروف الحاقي : ـَـ د / حروف اصلي : ( ـُـ ن ، ـَـ ن ) / قاعده ي 2 . طبق تبصره ي 3 اگر در قاعده ي 2 يعني مصوّت + صامت ( + صامت ) مصوّت كوتاه باشد و قافيه ، حروف الحاقي داشته باشد ، اين مصوّت كوتاه مي تواند متفاوت باشد .

اگر تو فارغي از حال دوستان يارا فراغت تو ميسّر نمي شود ما را

رديف : را / واژه هاي قافيه : يا ( + ر ) ، ما / حروف قافيه : « ا » / حرف الحاقي : ندارد / حرف اصلي : « ا » / قاعده ي 1

تبصره ي مربوط به اين بيت از كتاب حذف شده است ، امّا تمرين باقي مانده است توضيح آن كه گاهي بخشي از رديف از حروف اصلي قافيه گرفته مي شود در مصراع اوّل « يار + ا » و در مصراع دوم « ما + را » واژه قافيه و رديف است .

كنون با خرد بايد انباز گشت كه فردا نماند ره بازگشت/

رديف : گشت / واژه هاي قافيه : انباز ، باز / حروف قافيه : از / حروف الحاقي : ندارد / حروف اصلي : از / قاعده ي 2

طبق تبصره ي 4 در اين بيت « باز » پيشوند است و واژه ي قافيه قرار گرفته است و قافيه صحيح است .

چنان در قيد مهرت پاي بندم كه گويي آهويي سر در كمندم

رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : پاي بندم ، كمندم / حروف قافيه : ـَـ ند + ـَـ م / حروف الحاقي : ـَـ م / حروف اصلي : ـَـ ند / قاعده ي 2

طبق تبصره ي 1اگر واژه هاي قافيه حرف يا حروف الحاقي داشته باشند جزء حروف مشترك قافيه اند و رعايت آن ها لازم است ، پس قافيه درست است .

بگفتا كه اين مرد بد مي كند نه با من كه با نفس خود مي كند

رديف : مي كند / واژه هاي قافيه : بَد ، خود / حروف قافيه : ـَـ د / حروف الحاقي : ندارد / حروف اصلي : ـَـ د / قاعده ي 2

در اين شعر تلفظ « خود » شكل قديمي دارد و به صورت « خد » و با تلفظ امروز غلط به نظر مي رسد وليكن به سبب واو معدوله تلفظ منطبق با « بَد » است و قافيه درست مي باشد . اين تمرين مربوط است به تبصره 9 كه از كتاب حذف شده است .

كه گر آفتاب است يك ذره نيست وگر هفت درياست يك قطره نيست

رديف :‌ نيست / واژه هاي قافيه : ذره ، قطره / حروف قافيه : ( ـَـ ر ر ، ـَـ ط ر + حرف الحاقي ـِـ ) حروف اصلي : ـَـ ر ر ـَـ طر ـ قافيه عيب دارد زيرا حروف اصلي در دو واژه تفاوت دارد .

در اين زمانه بُتي نيست از تو نيكو تر نه بر تو بر ثمني از رهيت مشفق تر

رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : نيكوتر ، مشفق تر / حروف قافيه : تَر / / حروف اصلي : ـَـ ر قافيه صحيح نيست .

زيرا طبق تبصره ي 4 پسوند ها اگر در حكم قافيه قرار گيرند در صورتي كه تكراري باشند قافيه نادرست است .

دنيـا نير زد آن كه پريشـان كني دلي زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلي

گر من سخن درشت نگويم تو نشنوي بي جهد از آينه نبرد رنگ ، صيقلي

رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : دِلي ، عاقِلي ،‌ صيقَلي/ حروف قافيه : ـَـِـ ل + ي/ حرف الحاقي : ي/ حروف اصلي : ـَـِـ ل قاعده ي 2 طبق تبصره ي 3 در قاعده ي2 يعني مصوّت + صامت ( + صامت ) اگر مصوّت كوتاه باشد و قافيه ، حروفِ الحاقي داشته باشد ، اين مصوّت كوتاه مي تواند متفاوت باشد .

د )اشكم دميد/گفتم : « نه پاي رفتن نه تاب ماندگاري / درد خزه ي كف جوي اين است . » گفت : آري/
امّا دو گانه تا كي ؟ / يا موج وش روان شو يا در كنار من باش » گفتم : « دلم گرفته است / مثل سكون ملولم »

رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : ماندگاري ، آري / حروف قافيه : ار + ي / حروف الحاقي : ي / حرف اصلي : ار / قاعده ي 2

هـ )مصراع هاي يك و سه : ره تاريك با پاهاي من پيكار دارد / به سنگ آكنده و دشوار دارد / رديف : دارد / واژه هاي قافيه : پيكار ، دشوار / حروف قافيه : ار / قاعده ي 2

مصراع هاي 5 و6 : جهان تا جنبشي دارد ، رود هر كس به راه خود / عقاب پير هم غرق است و مست اندر نگاه خود /رديف :‌ خود / واژه هاي قافيه : راه ، نگاه / حروف قافيه : اه قاعده ي 2

مصراع هاي 7 و 8 : نباشد هيچ كار سخت كان را در نيابد فكر آسان ساز / شب از نيمه گذشته است . خروس دهكده برداشته است آواز /رديف : ندارد / واژه هاي قافيه : ساز و آواز / حروف قافيه : از / قاعده ي 2

مصراع هاي 9 و 10 : چرا دارم ره خود را رها من / بخوان اي هم سفر با من  /رديف : من / واژههايقافيه : رها،با / حرفقافيه : «ا» / قاعدهي 1

بخش عروض

خود آزمايي صص 29 – 28


1 –بايدحرفدومهجاباشند .                           
۲ –خويشتن : خيشـتنبنفشه : بَـنَفـشمَلامت : مَـلامَتفايده : فايـدِ            ــ U ــ U ــ U U ــ ــ ــ U U

التماس : الـ ت ما س خود : خُد سفينه : سَـ فيـ نِ چو : چُ چون : چُن               ــU ــ U ــ U ــ U U ــ

مسامحه : مُـ سا مِـ حِ دقّت : دِقـ قَت پشتوانه : پُشت وا نِ مُعلّم : مُـ ـعَل لِم         U ــ U U ــ ــ ــ U ـ U U ــ ــ

خواري : خا ري زلّت : زلـ لَت مجموعه : مَجـ مو عِ روزانه : رو زا نِ خواستن : خا سـ تن        ــــــــــــU ــ ــ U ــ U ــ

مؤذّن : مُـ ؤَذ ذِن شدّت : شِد دَت تبّسم : تَـ بَسـ سُم كاشته : كاشـ تِ راهوار : را ه وا ر                    U ــ ــ ــ ــ U ــ ــ ‌‌‌ ــ U U ـ U ـ U

۳ –سَر : سَردِل : دِلرهگذر : رَهگُـذَرما : ماروز : روزسَروسرشار : سرشار             ــــــU ــ ــ ــ U ــ U ــ ــ U

كوير : كَـ و ير گلستان : گُـ لِسـ تان تن آسان : تن آ سان تن آساني : تـ نا سا ني                       U ـ U U ــ ــ ـ ـ ــ U ـ ــ ــ

دو : دُ نيست : نيست ديدار : ديـ دا ر هستي : هَسـ تي رنگ شب سو سو د                               U ــ U ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U

ساخت دوست چَشم كاش كاشت وفا : وَ فا بامداد : بامـ دا د                                            ــU ــ U ــ U ــ U ــ U U ــ ـ U ـ U

فضا : فَـ ضا رنج قاصد : قا صد طراوت : طَ را وَت نيرومند : نيـ رو مند                          U ــ ـ U ــ ــ U ـ ــ ــ ــ ـ U

خاموش : خا موش ندا : نِـ دا باغ آسان : آ سان رايگان : را يـ گان رايگاني : رايـ گا ني                      ــــU U ــ ـ U ـ ــ ــ U ــ ـ U ـ ـ

4 –دلآزرده : دلآزُردِباحذفهمزه :دِلازُردِعاقبتانديش : عاقـبَتانـديشباحذفهمزه : عاقِـبَـتَنـديش         ــ‌ــU U ـ ــ U ـ U ــ ـ ــ U ـ ‌ U U ــ ـ U

خوش آواز :خُش آ واز با حذف همزه : خُـ شا واز پلنگ افكن : پَـ لنگ اَفـ كن با حذف همزه : پَـ لَنـ گَفـ كَن                          ــــU U ـ ـ U U ــ U ــ ــ U ــ ــ ــ

باد آورده : باد آ وَر دِ با حذف همزه با دا ور دِ خوش اندام : خُش انـ دام با حذف همزه : خُـ شَنـ دام                         ـU ـ ـ U ـ ـ ــ U ــ ــ ـ U U ــ ـ U

دانش آموز : دا نش آ موز با حذف همزه : دا نِـ شا مو ز دل آفسرده : دل اَفـ سُر دِ د لفـ سُر د                                   ــــــU ــ U ــ ــ U ــ ــ ــ U U ــ ــ U

شمع آجين : شمع آ جين با حذف همزه : شَمـ عا جين                                         ــU ـ ــ ــ ــ ــ

5 –همقصّهينانمودهدانيهمنامهينانوشتهخواني /همقصـصـيِنانـمودِداني / ــــU U ــ U ــ U ــ ــ /هم نا مِـ ي نا نِـ وِشـ تِ خا ني/مفعول مفاعلن فعولن يا (مستفعلفاعلاتفعلن)

اگركاريكنيمُزديستانيچوبيكارييقينبيمزدماني/اگركاريكُـنيمُزديسـتاني/U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ /چُ بيـ كا ري يـ قين بي مُز د ما ني/مفاعلين مفاعيلن فعولن

آينه از نقش تو بنمود راست خود شكن آيينه شكستن خطاست  /آيـنِاَزنَقـشِتُبِنـمودراست / ــU U ــ ــ U U ــ ــ U ــ /خُد شِـ كَـ نا ييـ نِ شـ كسـ تَن خـ طاست /مفتعلن مفتعلن فاعلن

خدايا به خواري مران از دَرَم كه صورت نبندد دري ديگرم  /خُـدايابِـخاريمَـرانَزدَرَم/ U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ /كِـ صو رت نَـ بَنـ دد دَ ري ديـ گَـ رم  /فعولنفعولنفعولنفعل

ايبادبامداديخوشميرويبهشاديپيوندروحكرديپيغامدوستدادي /ايبادِبامـداديخُشميرويبشادي / ــــU ــ U ــ ــ ــ ــ U ــ U ــ ــ  / پيـوَنـدِروحكردي پِي غا م دو ست دا دي/مفعول فا علاتن مفعول فا علاتن /يا (مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن)
نبيني كه چون با هم آيند مور زشيران جنگي برآرند شور /نَـ بيـ ني كِ چُن با هَـ ما ينــد مور  / U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ Uــ /ز شيـ را نِ جَنـ گي بَـ را رَنــد شور/فعولن فعولن فعولن فعل

بنشينم و صبر پيش گيرم دنباله ي كار خويش گيرم  /بنـشيـنَـمُصبـرپيـشگيـرَم  / ــــU U ــ U ــ U ــ ــ / دُنـبالِـيكارخيـشگيـرَم /مفعولمفاعلنفعولن / يا( مستفعلفاعلاتُفعلن)

گفتماينشرطآدميّتنيستمرغتسبيحخوانومنخاموش  /گُفـتَـمينشرطِآ‌دَميـيَتنيست  / ــU ــ ــ U ــ U ــ ــ ــ   / مرغتسـبيـحخانُمَنخاموش  /فاعلاتنمفاعلنفعلن

هركهتأمّلنكنددرجواببيشترآيدسخنشناصواب  /هركِـتَـاَمـمُلنَـكُنددرجَواب  /  ــU U ــ ــ U U ــ ــ U ــ    /بيـشتَـرايدسُـخَنَشناصَـواب  /مفتلعنمفتعلنفاعلن

چندپرسيزمنچيستممننيستمنيستمنيستممن   /چَنـدپُرسيزمَنچيـسـتممَن   / ــU ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ /نيـ سـ تم نيـ سـ تم نيـ سـ تم مَن  /فاعلنفاعلنفاعلنفع  /یا (فاعلاتنمفاعيلُ فع لن)

 

خود آزمايي ص 34


1- -U- - = فاعلاتن ، U- - = فعولن ، - - U- = مستفعلَن ، - - - = مفعولن ، - U U- = مفتعلن ، U- - - = مفاعلين ، U U - = فَعَلن ، U-U- مفاعلن ، - = فع ، - U- U = فاعلاتُ ، - - = فع لن ، U- = فعل ، U--U = مفاعيل ، - - UU = مستفعل

2 –درهمانجاجوابدادهشدهاست .

خود آزمايي صص 43 – 42


1- چون در هر زبان بعضي كلمـات ( به تنهايي يا در جمله ) داراي چند تلفظ هستنـد گوينــده اختيــار دارد هركــدام كه مي خواهد به كار ببرد .

2- الف ) امكان حذف همزه : در فارسي اگر قبل از همزه ي آغاز هجا ، حرف صامتي بيايد ، همزه را مي توان حذف كرد .
مانند : « در آن » بگوييم « د را ن » و خوش آواز « ( خُش آ وا ز ) » بگوييم « خُ شا وا ز   ــU ــ ــ ـ ـ U U ــ ــ U

ب ) تغيير كميّت مصوّت ها : شاعر در موارد خاصّي مختار است كه به ضرورت وزن شعر ، مصوّت كوتاه را بلند و يا مصوّت بلند را كوتاه تلفظ كند ، مانند مثال زير كه سه مصوّت كوتاه ،‌ بلند به حساب آمده اند :

اگر تو ز آموختن سرنتابي بجويد سر تو همي سروري را    /اگرتُزآموختنسرنَـتابي  /U ــ U U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ  /بـجويدسـرتُهَـميسروَري را / U ــ ــ U UUU ــ ــ U ــ ــ

3- مصوّت كوتاه پايان كلمه را به ضرورت وزن مي توان كشيده تلفظ كرد تا مصوّت بلند به حساب آيد .

هم چنين كسره ي اضافه و « و» ( ضمّه ) عطف را هرگاه پس از كلمات مختوم به مصوّت هاي بلند « و » يا « ي » مصوّتي بيايد ، شـاعر اختيار دارد كه مصـوّت هاي بلنـد « و » و « ي » را كوتاه تلفظ كند . ضمناً ميان دو مصوّت ، صامت « ي » قرار مي گيرد كه آن را « ي » وقايه يا ميانجي مي نامند .

4–اگرمصوّتبلند«ي»درميانكلمهيبسيطياكلمهباپسوندياپيشوندياضميرمتصلباشد،مصوّت«ي»بدون اختيارات شاعري ، هميشه كوتاه تلفظ مي شود .

مصوّت بلند « و » نيز در كلمات تك هجايي هيچ گاه كوتاه نمي شود ؛ مانند : مو ، رو ، جو ، بو ( كلمه ي « سو » به طور استثنا در حالت اضافي ممكن است كوتاه باشد )

5- نواي ني ( = U - - - ) بلند تلفظ كردن مصوّت كوتاه = از اختيارات زباني ( كسره ي اضافي )    /          توگفتي ( = - - - ) بلندتلفظكردنمصوّتكوتاه = اختيارزباني ( ضمهيپايانكلمه )

بهانه ( = U - - ) بلند تلفظ كردن مصوّت كوتاه = اختيار زباني مصوّت پايان كلمه           / بازيدهر ( = - U U - U ) كوتاه تلفظ كردن مصوّت بلند = اختيار زباني

درخت دوستي ( = U - - - U - ) بلند تلفظ كردن مصوّت كوتاه = اختيار زباني ( كسره ي اضافي )  /سبويآب ( = U U - - U ) در « بو » مصوّت بلند به مصوّت كوتاه تبديل مي شود و « ي » مصوّت كوتاه به مصوّت بلند تبديل مي شود و هر دو از اختيارات زباني است .  / شبوروز ( = U - - U ) بلند تلفظ كردن مصوّت كوتاه = اختيار زباني ( ضمه ي پايان كلمه )  /جادويي ( = - U - ) كوتاه تلفظ كردن مصوّت بلند « و » چون مصوّت ديگري پس از آن آمده است = اختيار زباني  /دلپاك ( = U - - U ) بلند تلفظ كردن مصوّت كوتاه = اختيار زباني ( كسره ي اضافه )  /سويمن ( = U U - ) كوتاه تلفظ كردن مصوّت بلند استثنا در كلمه ي تك هجايي « سو » درحالت اضافه = اختيار زباني       /آريآنان ( = - U - - ) كوتاه تلفظ كردن مصوّت بلند آخر كلمه هايي كه پس از آن مصوّت ديگري بيايد = اختيار زباني  /

6 –درمواردزيرهمزهحذفشدهاست :

مردافكن ( = - - - ) . تيرانداز ( = - - - U ) . خوش آهنگ ( = U - - U ) . از ايشان ( = U - - ) .

7-چو خواهي كه نامت بود جاودان مكن نام نيك بزرگان نهان « سعدي »       /چُخاهيكِنامَتبُوَدجاودان  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ  /مَكننامنيكِبُزُرگاننَهان /U ــ ــ U ــ U U ــ ــ U ــ  /فعولنفعولنفعولنفعل  /درهجايششممصراعمصوّتكوتاه،بلندتلفظشدهاست ( كسرهياضافه

باغبانگرچندروزيصحبتگلبايدشبرجفايخارهجرانصبربلبلبايدش«حافظ »    /باغبانگَرچنـدروزيصُحـبَـتِگُلبايَـدش  /ــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ  /برجَـفايخارِهجـرانصَبـرِبُلـبُلبايَـدَش  /ــU ــ U ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ  /فاعلاتنفاعلاتنفاعلاتنفاعلن  /درهجاييازدهممصراعاوّل مصوّت كوتاه « ـِـ » در « تِ » بلند تلفظ مي شود . ( كسره ي اضافه )  /درهجايچهارممصراعدوممصوّتكوتاه«ـِـ»در«يِ»بلندتلفظميشود . ( كسرهياضافه ) 

چو تو خود كني اختر خويش را بد مدار از فلك چشم ، نيك اختري را « ناصر خسرو »   /چُتُخُدكُني اَخ تَ رِ خيـ ش را بَد  /U U ــ U ــ ــ U U ــ U ــ ــ  /مَـدارزفـلكچشـمنيـكختَريرا /

U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ  /فعولنفعولنفعولنفعولن  /درهجايدوممصراعاوّلمصوّتكوتاهبلندتلفّظميشود . ( مصوّتضمّهپايانكلمه )  /درهجايهشتم مصراع اوّل مصوّت كوتاه بلند تلفّظ مي شود . ( كسره ي اضافه )  

اگر تو زآموختن سر نتابي بجويد سر تو همي سروري را « ناصر خسرو »   /اگرتُزِآموختنسرنَـتابي  /U ــ U U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ  /بِـجويدسَـرِتَهـميسروريرا  /U ــ ــ U UUU ــ ــ U ــ ــ  /فعولنفعولنفعولنفعولن   /درهجايسوممصراعاول،مصوّتكوتاه،بلندتلفظميشود . ( مصوّتضمهپايانكلمه )  /درهجايپنجموششممصراعدوم،مصوّتكوتاهبلندتلفّظميشود . (كسرهياضافه،مصوّتضمهپايانكلمه ) 

همه برگ بودن همي ساختي به تدبير رفتن نپرداختي   /هَـمبَرگِبودَنهَـميساخـتي  /U U ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ  /بِتَدبيـرِرَفـتَننَـپَرداخـتي  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ  /فعولنفعولنفعولنفعل /درهجايدوممصراعاول،مصوّتكوتاه،بلندتلفظميشود . ( هجايپايانكلمه )  /

شُد موسم سبزه و تماشا برخيز و بيا به سوي صحرا « سعدي »  /شُدمُوسِـمِسَبـزِوُتَـماشا  /ــــU U ــ U UU ــ ــ  /برخيـزُبِيابِسويصحـرا  /ــــU U ــ U ــ U ــ ــ  /مفعولمفاعلنفعولن  /درهجايهفتممصراعاولمصوّتكوتاهبهبلند تبديل شده است . ( واو عطف )

سوي چاره گشتم ز بيچارگي ندادم بدو سر به بكبارگي « فردوسي »  /سويچارِگَشـتَمزِبيچارگي  /U U ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ  /نـَدادمبِـدوسربِيكبارگي  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ /
فعولن فعولن فعولن فعل  /درهجايدوم مصراع اول مصوّت كوتاه ، بلند تلفّظ شده است ، كسره ي اضافه  /درهجاياولمصراعاولمصوّتبلنددر«سو»كوتاهتلفّظشدهاست . بهصورت«سُـ»خواندهشدهاست . /زيرادرواژهي«سو»درحالاضافهمصوّتبلندميتواندبهمصوّتكوتاهتبديلشود .

ببايدهوسكردن از سر به در كه دَور هوس بازي آمد به سر « سعدي »  /بـبايدهَـوسكَردَنَزسربدر  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ  /كِـدُورِهَـوسبازييامدبِسر  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ /فعولن فعولن فعولن فعل  /درهجايهشتممصراعاولودومهمزهحذفشده است .  /درهجايسوممصراعدوممصوّتكوتاهبلندتلفظشدهاست ( كسرهياضافه ) همچنيندرهجايهفتممصراعدوم،مصوّتبلندكوتاهتلفّظشدهاست . 

به سبزه كجا تازه گردد دلم كه سبزه بخواهد دميد از گلم « سعدي »  /بِـسَـبـزِكُـجاتازِگَردَددِلَم  /U ــ U U ــ ــ U ــ ــ U ــ  /كِـسَبـزبِـخاهَـددَميدَزگِلَم  /U ــ U U ــ ــ U ــ ــ U ــ/

فعولن فعولن فعولن فعل /در هجاي سوم مصراع اول و مصراع دوم مصوّت كوتاه ، بلند تلفّظ شده است . ( هجاي پايان كلمه ) /در هجاي نهم مصراع دوم حذف همزه صورت گرفته است .

تفرّج كنان در هوا و هوس گذشتيم بر خاك بسياركس « سعدي »  /تَفَررُجكُـناندَرهَـواوُهَـوَس  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ U U ــ  /گُـذَشـتيـمبَرخاكبسياركس  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ/

فعولن فعولن فعولن فعل/ در هجاي نهم مصراع اول مصوّت كوتاه بلند تلفّظ شده است .

خود آزمايي صص 51 – 50


1 - اختيارات زباني فقط تسهيلاتي در تلفّظ براي شاعر فراهم مي سازد تا به ضرورت وزن از آن استفاده كند بي آن كه موجب تغييري در وزن شود ، امّا اختيارات وزني امكان تغييراتي كوچك در وزن را به شاعر مي دهد .

2 –الف ) بلند محسوب كردن هجاي پاياني مصراع ها و بيت ها ، اگر چه كوتاه ، يا كشيده باشد .  /ب ) شاعردرسرودنشعربهجايU U - - ( فعلاتن ) اول وزن مي تواند - U - - فاعلاتن بياورد .

پ ) ابدال شـاعر مي تواند به جاي دو هجـاي كوتاه كنـار هم ميـان مصـراع ، يك هجاي بلند بياورد يعني به جاي فَعَلن (U U ـ ) مي تواند فع لن ( - - ) بياورد . اختيار شاعري اخير در دو هجاي ما قبل آخر بسيار رايج است و حتّي در تمام مصـراع هاي يك شعـر ممكن است از آن استفـاده شود . اما كاربرد موارد ديگــر آن كم است . مانند« - U U - » ( مفتعلن ) و« U U - - »

( فعلاتن ) و « - - U U » ( مستفعل ) كه به جاي هريك از اين ها مي تواند « - - - » ( مفعولن ) بيابد .       ت ) قلب

3 –درپايانمصراعطبقاختياراتوزني

4 - درركناولمصراعطبقاختياراتوزني

5 –درميانمصراعطبقاختياراتوزني

6 –بهضرورتوزنمي تواند دو هجاي كوتاه و بلند يا بلند كوتاه كنار هم را جا به جا كند كه اغلب در « - U U - » ( مفتعلن ) و « U - U - » ( مفاعلن ) رخ مي دهد .

7 –الف ) بلندبهحسابآوردنهجايپايانيمصراعهاوبيتها .  ب ) تبديل«U U - - » ( فعلاتن ) به « - U - - » ( فاعلاتن ) در اول مصراع  پ ) جابهجاييدوهجايكوتاهوبلند،يابلندوكوتاهدركنارهم .


8 –آمدنوروزهمازبامدادآمدنشفرّخوفرخندهباد«منوچهري»    /آمَـدنوروزهَـمَزبامداد  /ــU U ــ ــ U U ــ ــ U ــ  /آمَدَنَشفَررُخُفَرخُنـدِباد /ــ U U ــ ــ U U ــ ــ U ــ /

مفتعلن مفتعلن فاعلن  /حذفهمزهدرهجايهفتممصراعاوّلـاختيارزباني  /هجاهايپايانيهردومصراعكشيدهاستكهفقطبلندمحسوبميشودوطبقاختياراتوزنياست .

ايديوسپيدپايدربندايگنبدگيتيايدماوند«بهار»  /ايديـ دِ سـ پيـ دِ پا ي در بَند  /ــــU U ــ U ــ U ــ ــ  /ايگُنـبـدِگيـتيايدماوَند  /ــــU U ــ ‌ U ــ U ــ ــ /مفعول مفاعلن فعولن

يا مستفعل فاعلاتُ فع لن  /هجايپايانيمصراعاوّلودوّمكشيدهاستكهطبقاختياراتوزنيبلندمحسوبميشود .  /در هجاي ششم مصراع دوّم مصوّت بلند پايان كلمه كه مصوّت ديگري پس از آن آمده ، كوتاه تلفّظ شده است و اختيار زباني است . ضمناً اين هجا را مي توان به صورتي كه تقطيع شده است نيز به حساب آورد .

تو قلب فسرده ي زميني از درد و رم نموده يك چند « بهار »  /تُقلـبِفِـ سُر دِ يِ زَ ميـ ني  /U ــ U U ــ U UU ــ ــ  /ازدردوَرَمنِـمودِيكچند  /ــــU U ــ U ــ U ــ ــ  /مستفعلفاعلاتُفعلنيامفعولمفاعلنفعولن  /درهجاياوّلوهفتممصراعاوّل،طبقاختياراتزبانيمصوّتكوتاه،بلندتلفّظميشود . كهدرهجاياوّل ، هجاي پايان كلمه و در هجاي هفتم كسره اضافه است .

هجاي پاياني مصراع دوم كشيده است كه طبق اختيارات وزني بلند محسوب مي شود . 

نَماند تيري در تركش قضا كه فلك سوي دلم به سر انگشتِ امتحان نگشود  /نـَماندتيـريدرتركَشقَـضاكِفَـلَك /U ــ U ــ ــ ــ ــ U UU ــ U U ــ  /سويدِلمبِـسَـرَنـگُشـتِامـتحاننَـگُـشود /ــU U ــ U U ــ ــ U ــ U ــ U U ــ  /مفاعلن ( مفتعلن ) فعلاتنمفاعلنفعلن  /درركندوممصراعاوّلبهجايفعلاتن،مفعولن ( - - - ) بهكاررفتهاستكهاختياروزنياست . /درركناوّل اختيار شاعري قلب « - U U - » ( مفتعلن ) در برابر « U - U - » ( مفاعلن ) اختيار وزني /در مصراع اول ركن سوم هجاي دوم ( شِ ) تغيير كميّت مصوّت ها اختيار زباني  /هجايآخرمصراعدوّمكشيدهاستكهطبقاختياراتوزنيبلندمحسوبميشود .

همهدرخُوردرايوقيمت خويش از تو خواهند و من تو را خواهم « سعدي »  /هَـمِدَرخٌردِرايُقيـمَـتِخيش  /U U ــ ــ U ــ U ــ U U ــ /فعلاتن مفاعلن فعلن /از تُ خا هَنـ دُ مَن تُ را خا هم /

ــ U ــ ــ U ــ U ــ ــ ــ  /فاعلاتنمفاعلنفعلن   /ركنآغازينمصراعدوّمطبقاختيارات وزني به جاي « فعلاتن » از « فاعلاتن » استفاده شده است .  /ركنپايانيمصراعدوّمبهجاي«فَعَلن»طبقاختياراتوزنياز«فعلن»استفادهشدهاست .

بسبگرديدوبگرددروزگاردلبهدنيادرنبنددهوشيار«سعدي»  /بَسبِـگرديـدُبِـگَردَدروزِگار  / ــU ــ ــ U U ــ ــ ــ U ــ / دِل بِـ دُنـ يا دَر نَـ بَنـ دَد هو شـ يار /ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ /
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن  /درهجايپنجممصراعاوّلمصوّتكوتاه،بلندتلفظميشود . واوعطفُازاختياراتزبانياستوهجايآخربيتكشيدهاستكهطبقاختيارات وزني ، بلند محسوب مي شود .
اي كه دستت مي رسد كاري بكن پيش از آن كه كز تو نيايد هيچ كار « سعدي »   /ايكِدَسـتَتميرِسَدكاريبِـكن  /ــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ  /پيـشَـزانكزتُـنَـيايَدهيـچكار /ــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ /فاعلاتن فا علاتن فاعلن  /درهجايپنجممصراعدوّم،مصوّتكوتاه،بلندتلفّظميشودهجايپايانكلمهكهطبقاختياراتزبانياست،هجايپايانيمصراعدوّمكشيدهاستكهطبقاختياراتوزني،بلندمحسوبميشود .
9 –تكليفدانشآموزي


10 –ظاهراًمنظوركتابتمرين 7 ص 51 -50 است كه اين تمرين ها تقطيع هجايي واركان شده است .


خود آزمايي صص 62 – 61


1 –وزنهاييكهازنظرنظمميانهجاهايكوتاهوبلنديكسانباشندووزنهايديگرمثلمسدسومربعسالميامحذوفازآنبهدستبيايد .

2 –بضاعتنياوردمالّااميدخدايازعفوممكننااميد « سعدي »  /بـضاعَتنَـياوَردَمِلـلااُميد  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ  /خُـرايازعَفـوَممَـكُننااُميد  /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ  /

فعولنفعولنفعولنفعل  /بحر : متقاربمثمنمحذوف  /هجايپايانيهردومصراعكشيدهاستكهطبقاختيار وزني بلند محسوب مي شود . /در هجاي هشتم مصراع اول طبق اختيار زباني همزه حذف شده است .

باران اشكم مي دود وز ابرم آتش مي جهد با پختگان گوي اين سخن سوزش نباشد خام را « سعدي »  /بارانِاَشـكَمميدَوَدوَزاَبـرَماتَشميجَـهَد  /ــــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ /

با پُخـ تِـ گان گو يين سـُ خن سو زِش نَـ با شَد خا م را  /ــــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ  /مستفعلنمستفعلنمستفعلنمستفعلن  /بحر : رجزمثمنسالم  /حذفهمزهدرهجايدوازدهممصراعاوّلوهجايششممصراعدوّمطبقاختيارات زباني صورت گرفته است .

نسيم صبح را گفتم كه با او جانبي داري كز آن جانب كه او باشد صبا عنبر فشان آيد « سعدي »  /نَـسيـمصُبـحراگُفـتَمكِبااوجانِـبيـداري  /U ــ U ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ  /كَـزانجانبكِاوباشَدصَـباعَنـ بَر فِـ شا نا يَد  /U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ  /مفاعلينمفاعلينمفاعلينمفاعلين  /بحر : هزجمثمنسالم  /درهجايدوّموپانزدهممصراعدوّمهمزهطبقاختياراتزبانيحذفشدهاست . 

اي مسلمانان فغان زان نرگس جادو فريب كاو به يك ره برد از من صبر و آرام و شكيب « سعدي »   /ايمُـسَلـمانانفــغانزاننَرگِـسِجادوفَـريب  /ــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ  /كوبِـيكرهبُردازمَنصَبـرُآرامُشـكيب  /ــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ  /فاعلاتنفاعلاتنفاعلاتنفاعلن  /بحر : رمل مثمن مخدوف / هجاي پاياني هر دو مصراع كشيده است كه طبق اختيارات وزني فقط بلند محسوب مي شود .   /درهجايسيزدهم،طبقاختياراتزبانيمصوّتكوتاهبهبلندتبديلميشود ( واوعطف )

3 – 
اگرمردعشقيكمِخويشگيروگرنهرهعافيتپيشگير«سعدي»    /اَ گر مَر دِ عِشـ قي كَـ م خيـ ش گير  /U ــ ــ U ــ ــ U U ــ U ــ  / وَگرنَـرَهِـعافِـيتپيـشگير /U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ / فعولن فعولن فعولن فعل /بحر : متقـارب مثمن مخدوف در هجاي سوم مصراع دوم طبق اختيارات زباني مصوّت كوتاه به بلند تبديل مي شود هجاي پايان كلمه در هجاي هشتم مصـراع اول و هجـاي پنجم مصراع دوم طبق اختيارات زباني مصـوّت كوتاه به بلند تبـديل مي شود ( كسره ي اضافه )

به فريادم ز تو هر روز ، فرياد ازين فرياد روز افزونم اي دوست « نظامي »  /بـفريادَمزِتُهرروزفرياد  /U ــ ــ ــ U U ــ ــ U ــ ــ  /اَزينفريادروزَفزونَميدوست /U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ /مفاعلين مفاعلين فعولن /در هجاي ششم مصراع اول ، طبق اختيارات زباني ، مصوّت كوتاه به بلند تبديل مي شود ( هجاي پايان كلمه ) /بحر : هزج مسدس محذوف هجاي آخر بيت كشيده است كه طبق اختيارات وزني ، بلند محسوب مي شود . 

سپردم به تو دل ندانسته بودم كه تو بي وفا در جفا تا كجايي « فرّخي سيستاني »  /سـپُردَمبِـتُدِلنَـدانِسـتِبودم  /U ــ ــ U U ــ U ــ ــ U ــ ــ  /كِتُبيوفادرجَـفاتاكُـجايي /U U ــ U ــ ــ U ــ ــ U ــ ــ  /بحر : متقـاربمثمنسـالمدرهجايپنجممصراعاولوهجايدوم،طبقاختياراتزبانيمصوّتكوتاهبهبلندتبديلميشود ( هجاپايانكلمه ) 

ز فراق چون ننالم من دل شكسته چون ني كه بسوخت بندبندم ز حرارت جدايي « عراقي »  /زفِـراقچُننـنالممَـ نِ دل شـ كَسـ تِ چُن ني  /U U ــ U ــ U ــ ــ U U ــ U ــ U ــ ــ  /كِـبِـسوختبَنـدبَنـدمزِحَـرارَتِجُـدايي  /U U ــ U ــ U ــ ــ U U ــ U UU ــ ــ  /فعلاتُفاعلاتنفعلاتُفاعلاتن  /بحر :‌رملمثمنمشكـولدرهجايسيـزدهممصراعدوم،طبقاختيـارات زباني ، مصـوّت كوتاه به بلند تبديل مي شود ( كسره ي اضافه )

ديشب گله ي زلفش با باد همي كردم گفتا غلطي بگذر زين فكرت سودايي « حافظ »  /ديـشبگِـلِـيزُلـفَشبابادهَـميكردَم  /ــــU U ــ ــ‌ ــ ــ ــ U U ــ ــ ــ  /گفـتاغَـلَـطيبُگـ زَر زين فكـ رَ تِ سو دا يي  /ــــU U ــ ــ ــ ــ ــ U U ــ ــ‌ ــ  /مفعولمفاعيلنمفعولمفاعيلن  /بحر : هزجمثمناخرب  /درهجايپنجممصراعاوّل،طبقاختياراتزبانيمصوّتكوتاهبهبلندتبديلميشود ( كسرهياضافه ) 

بسي بگفت خداوند عقل و نشنيدم كه دل به غمزه ي خوبان مده كه سنگ و سبوست « سعدي »   /بَـسيبـگُفـتخُـداوَنـدعَقـلُنَـشـنيـدم  /U ــ U ــ U U ــ ــ U ــ U ــ ــ ــ /كِـ دل بِـ غم ز يِ خو بان مَـ دِ كِـ سَنـ گُ سَـ بوست   /  U ــU ــ U U ــ ــ U UU ــ U U ــ  / مفاعلنفعلاتنمفاعلن فَعَلن   /بحر : مجنثمثمنمخبونمخدوف / درهجايدهممصـراعدوم،طبقاختيـاراتزبانيمصوّتكوتاهبهبلندتبـديلميشود ( هجايپايانكلمه )  /ركنپايانيمصراعدومطبقاختياراتوزنيبهجايفَعَلناز«فعلن»استفادهميشود .

ايخوبترازليليبيماستكه چون مجنون عشق تو بگرداند در كوه و بيابانم « سعدي »   / ايخوبتَرَزليـليبيـمَستكِچُنمَجـنون   / ــــU U ــ ــ ــ ــ ــ U ــ ــ ــ   /عِشـقِتُبِـگَردانَددركوهُبِـيابانم  / ــــU U ــ ــ ــ ــ ــ U U ــ ــ ــ   /مفعولمفاعيلنمفعول مفاعيلن   /هجايدوممصراعدوم،طبقاختياراتزبانيمصوّتكوتاهبهمصوّتبلندتبديلميشود ( كسرهياضافي )  /بحر : هزجمثمناخرب

آهسعدياثركنددركوهنكنددرتوسنگدلاثري«سعدي»   /آهسَعـدياَثَركُـنَددَركوه  / ــU ــ ــ U ــ U ــ ــ ــ  /نَـ كُـ نَد دَر تُـ سَنـ گ دل اَ ثَـ ري  /  U U ــ ــ U ــ U ــ U U ــ  /فعلاتنمفاعلنفَعلِن  /بحر : خفيفمسدّسمخبونمخدوف   /درركناوّلمصراعاوّلطبقاختياراتوزنيفعلاتنبهفاعلاتنتبديلميشود .  /درركنپايانيمصراعدوّمطبقاختياراتوزنيفعلن به فع لن تبديل مي شود .

خود آزمايي صص 72 – 71

1- تكليف دانش آموزي

2 –رويتوچوننوبهارجلوهگريميكندزلفتوچونروزگارپردهدريميكند«خاقاني »  / رويِتُچُننوبَـهارجلـوِگَـريميكُـنَد  /ــU U ــ ــ U ــ ــ U U ــ ــ U ــ  /زُلـفِتُچُنروزِگارپَردِدَريميكُنَد  / ــU U ــ ــ U ــ ــ U U ــ ــ U ــ   / مفتعلنفاعلنمفتعلنفاعلن  /بحر : منسرحمثمنمطويمكشوف  /وزندوري است . مصراع دوم تكرار مصراع اوّل است . بين دو مصراع مكث وجود دارد . هر نيم مصراع هفت هجا دارد در نتيجه تعداد هجاهاي تمام مصراع زوج است ( چهارده تا ) و اركان متناوب دارد . هجاي پايان نيم مصراع است و با وجود كشيده بودن ، بلند محسوب مي شود .

شعر من زان سوزناك آمد كه غم خاطر گوهر فشانم سوخته است « خاقاني »  /شِعـرِمَنزانسوزناكامَدكِغم   /ــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ   /خاطِرِگوهرفـشانمسوخـتَست   / ــU ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ  /فاعلاتنفاعلاتنفاعلن   /بحر : رملمسدسمخدوف ( وزندوريندارد ) 

از تو وفا نخيزد داني كه نيك دانم وز من جفا نيايد دانم كه نيك داني « خاقاني »          /اَزتُوَفانَـخيـزددانيكِنيـكدانَم  / ــــU ــ U ــ ــ ــ ــ U ــ U ــ ــ  /وزمَنجَـفانَـيايددانمكِنيـكداني / ــــU ــ U ــ ــ ــ ــ U ــ U ــ ــ   / مفعولفاعلاتنمفعولفاعلاتن  /بحر : مضارعمثمناخرب  /يامستفعلنفعولنمستفعلنفعولن 

وزن دوري دارد بين نيم مصراع ها ، مي توان مكث كرد . اركان متناوب دارد تعداد هجاي هر مصراع زوج و نيم مصراع فرد است . هجاي پاياني نيم مصراع ها در حكم هجاي پاياني مصراع و هميشه بلند محسوب مي شود .

هر چند نمي سوزد بر من دل سنگينت گويي دل من سنگي ست در چاه زنخدانت « سعدي »    /هرچنـدنِـميسوزدبَرمَندِلِسَنـگيـنت  / ــــU U ــ ــ ــ ــ ــ U U ــ ــ‌ ــ  /گوييدِلِمَنسَنـگيستدرچاهِزنخـدا نت   / ــــU U ــ ــ ــ ــ ــ U U ــ ــ ــ   /مفعولمفاعلينمفعولمفاعلين  / بحر : مضارعمثمناخربيامستفعلمفعولنـمستفعلمفعولن  /وزندوريدارد،درنيممصراعمكثبالقوهُوبالفعلوجودداردـهجايپايانينيممصرعكشيدهاستوليمثلپايانمصراعفقطبلند محسوب مي شود ـ تعداد هجاهاي تمام مصراع 14 تاست ـ وزن متناوب دارد .

چون است حال بستان اي باد نو بهاري كز بلبلان برآمد فرياد بي قراري « سعدي »   /چُونسـتحالِبُسـتانايبادِنوبَـهاري  / ــ‌ــU ــ U ــ ــ ــ ــ U ــ U ــ ــ  /كزبُلـبُـلان بَـ را مَد فَر يا دِ بي قَـ را ري  / ــــU ــ U ــ ــ ــ ــ U ــ U ــ ــ  /مفعولعلاتنمفعولفاعلاتن  /يامستفعلنفعولنمستفعلنفعولن   /بحر : مضارعمثمناخرب  /وزندوريداردچوندرنيممصـراعمكثداردـهجايكلمصراعزوجاستـوزنمتناوبداردـهجايپاياني نيم مصراع همانند پايان مصراع هميشه بلند محسوب مي شود .

3 –ايچرخفلكخرابيازكينهيتوستبيـدادگريپيشـهيديرينهيتوست

ويخـاكاگرسينـهيتـوبشكافنـدبسگوهرقيمتيكهدرسينهيتوست

ايچَرخِفَـلكخَـرابييزكيـنِـيِتُست        ــــU U ــ U ــ U ــ ــ U U ــ   /مستفعلفاعلاتمستفعلفع

بيـ دا د گ ري پيـ شِـ ي ديـ ريـ نِـ يِ تُست     ــــU U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ       /مستفعلمستفعلمستفعلفع

وي خا ك اَ گر سيـ نِـ ي تُ بِشـ كا فَند          ــــU U ــ ــ U UU ــ ــ ــ           /مستفعلمستفعلمفعولنفع

بَسگوهَـرِقيـمَـتيكِدرسيـنِيِتُست       ــــU U ــ U ــ U ــ ــ U U ــ        /مستفعلفاعلاتمستفعلفع


مرغيديـدمنشستـهبر باره ي توس در پيش گـرفتـه كلّـه ي كي كاووس

با كلّه همي گفت كه افسوس افسوس كو بانگ جرس ها و كجا ناله ي كوس

مُر غي ديـ دم نِـ شَسـ تِ بَر با رِ يِ توس           ــــــــU ــ U ــ ــ U U ــ          /مفعولنفاعلاتمستفعلفع

دَرپيـشگِـرِفـتِكلـ لـ يِ كي كا ووس         ــــU U ــ U ــ U U ــ ــ ــ             /مستفعلفاعلاتمفعولنفع

باكلـلِـهـميگُفـتكِافـسوسَفسوس          ــــU U ــ ــ U U ــ ــ ــ ــ              /مستفعلمستفعلمفعولنفع

كوبانگجَـرسهاوكُـجانالِـيِ كوس           ــــU U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ   /مستفعلمستفعلمستفعلفع


هرسبزهكهبركنارجوييرُستهاستگـوييزلبفرشتـهخوييرستـهاست

پابـرسـرسبــزهتابهخـواريننهيكانسبزهزخاكلالهروييرستهاست«خيام»

هرسَبـزِكِـبركـنارجويي رُسـ تَست                 ــــU U ــ U ــ U ــ ــ ــ ــ          /مستفعلفاعلاتمفعولنفع

گوييزلَـبِفـرِشـتِخوييرُسـتَست                ــــU U ــ U ــ U ــ ــ ــ ــ                   /مستفعلفاعلاتمفعولنفع

پابَرسَـرِسَبـزِتابِ خا ري نَـ نِـ هي                     ــــU U ــ U ــ U ــ ــ U U ــ             /مستفعلفاعلاتمستفعلفع

كانسَبـزِزِخاكلالِروييرُستست                 ــــU U ــ U ــ U ــ ــ ــ ــ                  /مستفعلفاعلاتمفعولنفع

4 – 

الف ) مي تراود مهتاب    /ميتَراودمَهـتاب  /ــU ــ ــ ــ ــ  /فاعلاتنفعلن
 
ميدرخشدشبتاب              /ميدِرَخـشَدشَبـتاب  /ــU ــ ــ ــ ــ  /فاعلاتنفعلن

ماندهپايآبلهازراهدراز    /ماندِپايابـلِـازراهِدِراز  /ــU ــ ــ U U ــ ــ U U ــ   /فاعلاتنفعلاتنفعلن

بردمدهكدهمرديتنها   /بَردَمدِهـكَـدِمَرديتَنـها   /ــU U ــ U U ــ ــ ــ ــ   /فاعلاتنفعلاتنفعلن

كولهبارشبردوش   /كولِـبارَشبَردوش   /ــU ــ ــ ــ ــ  /فاعلاتنفعلن

دستاوبردر،ميگويدباخود   /دَسـ تِ او بَر دَر مي گو يَد با خُد   /ــU ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ  /فاعلاتنمفعولنمفعولن

غماينخفتهيچند   /غَـمِاينخُفـتِيِچند  /U U ــ ــ U U ــ  /فعلاتنفعلن

خوابدرچشمترمميشكند .   /خابدرچَشـمتَرَمميشِـكَـنَد   /ــU ــ ــ U U ــ ــ U U ــ  /فاعلاتنفعلاتنفعلن     ( نيمايوشيج )

ب )

باتمامزودهاوديرهاملولوقهربود         /باتَـمامِزودهاوُديـرهامَـلولُقَهـربود  /ــU ــ U ــ U ــ U ــ U ــ U ــ U ــ U ــ  /فاعلاتفاعلاتفاعلاتفاعلاتفع



ساعتبزرگ؟؟ ؟ ؟  /ساعتبُـزُرگظاهراًبايد (ساعتبزرگِشهر) باشد  /ساعَـتِبُـزُرگِشهر /ــU ــ U ــ U ــ  /فاعلاتفاعلن  



ساعت يگانه اي كه راست گويِ دهر بود   /ساعَـتِيِـگانِـايكِراستگويِدهـربود  /ــU ــ U ــ U ــ U ــ U ــ U ــ U ــ   /فاعلات فاعلات فاعلات فاعلن

ساعتي كه طرفه تيك و تاك او   /ساعَـتيكِطُرفِـتيـكُتاكِاو    /ــU ــ U ــ U ــ U ــ U ــ   /فاعلاتفاعلاتفاعلن

ضربنبضشهربود      /ضَربِنَبـضِشهـربود   /ــU ــ U ــ U ــ   /فاعلاتفاعلن   

دنگ دنگ زنگ او بلند     /دِنـگدِنـگزنـگِاوبُـلَند  /ــU ــ U ــ U ــ U ــ  /فاعلاتفاعلاتفع

بازويشدراز       /بازويَشدِراز   /ــU ــ U ــ     /فاعلاتفع

 تافرودترفرود        /تافُـرودتَرفُـرود      /ــU ــ U ــ U ــ      /فاعلاتفاعلن

تافرازترفراز              /تافَـرازترفَـراز   /ــU ــ U ــ U ــ  /فاعلاتفاعلن                     ( م . اميد )

پ )

درآستانغروب          /دَراسـتانِغُـروب   /U ــ U ــ U U ــ  /مفاعلنفعلن

برآبگونبهخاگستريگرانيده       /بَـرابگونِبِـخاكِسـ ت ري گِ را نيـ دِ   /U ــ U ــ U U ــ ــ U ــ U ــ ــ ــ   /مفاعلنفعلاتنمفاعلنفعلن

هزارزورقشوموسياهميگذرد          /هِـزارزُررَقِشومُسِـياهميگُـذَرَد   /U ــ U ــ U U ــ ــ U ــ U ــ U U ــ   /مفاعلنفعلاتنمفاعلنفعلن

نهآفتاب ، نه ماه          /نَـآفـتابنَـماه           /U ــ U ــ U U ــ         /مفاعلنفعلن  

بر آبدان سپيد                   / بَـرابدانِسَـپيد   /U ــ U ــ U U ــ    /مفاعلنفعلن

هزارزورقِآوازهخوانشوموسياه          /هِـزارزورَقِآواز خا نِ شو مُ سِـ ياه           /U ــ U ــ U U ــ ــ U ــ U ــ U U ــ   /مفاعلنفعلاتنمفاعلنفعلن

نقد ادبی

خود آزمایی درس دهم
1 –نقدادبیچیست؟ دراصطلاحادب،تشخیصمحاسنومعایبسخنونشاندادنبدوخوباثرادبیاستونقدادبیشناختارزشوبهایواقعیآثار ابداعی و آفرینش های ادبی و نیز بررسی قواعد و اصول یا علل و عواملی است که باعث می شود اثری درجه ی قبول یابد و یا مورد رد و انکار و بی اعتنایی قرار گیرد.

2 –وظیفهمنتقددربررسییکاثرادبیچیست؟یکمنتقدادبیبایدبامیزانهایعلمیومنطقیوبهدورازهر نوع نظر شخصی و غرض ورزی و صرفاً با دید و وجدان علمی به نقد اثر بپردازد.

3 –ازانواعنقدادبیکدامیکمربوطبهشکلظاهراثراستوکدامیکبامحتوایادرونمایهیاثرارتباطدارد؟نقدلغوینقدفنیونقدزیباییشناسیتاحدیمربوطبهشکلظاهروصورتهایعینی یک اثر ادبی است و برخی دیگر مانند نقد اخلاقی، نقد روان شناسی و نقد اجتماعی و امثال آن به محتوا و درون مایه ی اثر ارتباط دارد.

خود آزمایی : درس یازدهم
1–نظریههای«پارناسین»دربارهیهنرچیست؟ هنرخلقزیباییاستاینتنهاهدفیکاثرهنریاستازاینرو هنر یک پدیده ی مستقل است و به خودی خود هدف است.

2–چرانقدتاریخیبهتنهاییقادربهدرکوتحلیلواقعییکشاهکارادبینیست؟زیرایکشاهکارادبیغالباًازمحیطواجتماعخودفراتراستوچهبسامحصولجذبهوالهاماست. پسصرفاًبابحثپیرامونمسایلتاریخینمی توان آن را بررسی کرد.

3- عقیده هیپولیت تن در باب ادبیات چیست؟ هیپولیتتنمنتقدمشهورفرانسویادبیاترامحصول«زمان»،«محیطاجتماعی»و«نژاد»میداندوبهعقیدهیویحوادثواحوالاجتماعیمولودونتیجهیاینسهعاملاست.

خود آزمایی : درس دوازردهم
1–شاهنامهبهچنددورهتقسیممیشود؟         بهسهدورهتقسیممیشود :  1–اساطیری    2–پهلوانی  3 –تاریخی

2–آیادورهیپهلوانیمفصلترینوبهترینقسمتشاهنامهاست؟بله،زیراجنگهایمیانایرانوتوراندرایندورهآغازمیشودوپادشاهانکیانیمانندکیقباد، کیکاووس، ... در این دوره روی کار می آیند و پهلوانان مشهور مانند رستم، اسنفندیار و سهراب در این عهد ظهور می کنند.

3–چندتراژدیمهمازشاهنامهرانامببرید؟ رستموسهراب،رستمواسفندیاروداستانسیاوش

4–نامقدیمترینمثنوینظامیچیستوطرحآنچگونه است؟ قدیمترینمثنوینظامیمخزنالاسراراست. اینمثنویکوتاهو 2260 بیتداردوحاویاندیشههایزاهدانهوعارفانهاست–دارای 20 مقالهاستودرهرمقالهایپسازشرحعنوانمقاله،برایتاثیرگذاریبیشترداستانیکوتاهاماپرمحتواودلنشینروایتشدهاست.

خود آزمایی درس سیزدهم :
1–چهعاملیباعثدگرگونشدناحوالمولویمیشود؟ ملاقاتباشمستبریزی

2–مثنویمولویچنددفتراستومولویدرسرودنآنچهمنابعومأخذیرادرنظرداشتهاست؟ ششدفتراستومولویدرسرودنآنازدومنبععمدهی«قرآن»و«حدیث»و در کنار این دو منبع، از « آثار نظامی و عطار و سنایی »، « کلیله و دمنه » و نیز داستان هایی که در زبان عوام رایج بوده بهره برده است.

3- در شعر حافظ « محتسب » کیست و چرا حافظ با او سر ناسازگاری داشته است؟ منظورازمحتسب،امیرمبارزالدیناستزیرااوباغلبه ی بر فارس، شهر را میان رعب و وحشت و خشونت و تعصب غرقه می سازد، حافظ بر نمی تابد و دنیای ساخته ی مبارز الدین را دنیایی سرد و خشن می بیند و به رد و انکار آن می پردازد و با ریا و تزویر و عوام فریبی و دروغ و دورویی که زاده حکومت محتسب است به مبارزه بر می خیزد.

4–چهتازگیهاییدرشعرصائبمیتواندید؟ مضمونآفرینیتازگیدارد،بهخصوصدرغزلوهمچنیندرخلقمضامینبکرونازکخیالیوساختنتشبیهاتواستعاراتوکنایاتتازهوتمثیلوارسالالمثلوهمآوردنالفاظعامیانهومعمولیوگاهپیشپاافتادهوافکارواندیشه های عامیانه. 

5- کدام یک از قالب های شعری بیش تر مورد توجه صائب بوده است؟ غزل

خود آزمایی درس چهاردهم
1–تاریخبیهقیازلحاظتاریخیچهاهمیتیدارد؟ازنظرتاریخنگاریاینکتاباهمیتزیادداردزیرامورخسعیکردهاستتاآنجاکهممکناستحقایقتاریخیرا با تخیلات با تعارفات و دروغ گویی های بی مورد در نیامیزد و تاریخی واقعی و مستند ارائه دهد و برای رسیدن به این هدف مهم از یک طرف مشاهدات و تجربیات سیاسی و اجتماعی خود را بیان می کند و از طرف دیگر بر افراد ثقه و کتاب های قابل اعتماد تکیه می نماید.

2–نثرقابوس نامه چه خصوصیاتی دارد؟نثر قابوس نامه نثری است ساده و روان، لغات عربی در آن بسیار اندک است و ظاهراً نویسنده در به کار بردن لغات فارسی تعهدی داشته است. جملات کوتاهست. لغات عربی در این کتاب غالباً یا لغات معمولی و رایج عربی در زبان فارسی است و یا اصطلاحات علمی و فنی است مانند مصطلحات فلسفه و نجوم و هندسه و طب و شعر و فقه و امثال آن.

3–کاربردواژهدرگلستانچهاهمیتیدارد؟هرواژهدرکلامسعدیجایخاصومعینیداردبهطوریکهاگرآنراازجایخاصخودبرداریمنظموتناسبوناچارزیباییولطفکلامازمیانمی رود.

4–ایجازیکیازخصایصنثرسعدیاستچندجملهبهعنواننمونهذکرکنید؟- مشکآناستکهخودببوید /نهآنکهعطاربگوید     /- هرکهرازردرترازوستزوردربازوست     /- هنرچشمهیزایندهاستودولتپاینده

با تشکر: حیدری نسب

معنی درس ادبیات3ریاضی و تجربی.بخش چهرم

 

 

 

 

«موسي وشبان»

بيت اول: موسي شباني را ديد كه درراه خدا را مي خواند.(شبان=چوبان) (با خدا حرف مي زد)

 بيت دوم: اي خدا تو كجا هستي تامن به خدمت تو برسم وچاكري تورا پيشه كنم كفشت را بدوزم وسرت را شانه كنم.

بيت سوم: دست كوچك نازت را ببوسم و پاي كوچك دوست داشتني ات را نوازش دهم . چون هنگام خواب شود خوابگاه تو را پاك و تميز كنم تا تو درآن بخوابي.

بيت چهارم: اي خدايي كه همه بزهاي من فداي تو باد اي خدايي كه هي هي وهاي هاي من بدنبال گوسفندان به ياد توست.

بيت پنجم: بدين ترتيب آن چوپان سخنان بيهوده مي گفت موسي به اورسيد وگفت: با چه كسي سخن مي گويي؟

بيت ششم: گفت آن كسي كه ما را آفريد وزمين وآسمان به واسطه قدرت او بوجود آمد.

بيت هفتم: موسي به چوپان گفت: اي مرد گستاخ شده اي وبا اين سخنان نه تنها مؤمن شمرده نمي شوي بلكه كافر نيز محسوب مي شوي.

بيت هشتم: اين چه سخناني است كه بيهوده مي گويي اين چه كفرهايي است و چه دشنام و هذيان است كه بر زبان مي آوري سكوت كن و ديگر حرف نزن.

بيت نهم: چارق و پاپيچ لايق توست اين چيزها در خور آفتاب حقيقت نمي باشد.

بيت دهم:اگر تو از اينگونه سخن گفتن دست برنداري قهر الهي همچون آتشي نازل خواهد شد و خلق را نابود خواهد كرد.

بيت يازدهم: شبان پاسخ گفت اي موسي با اين سخنان دهانم را دوختي وآتش پشيماني  در جانم افكندي.

بيت دوازدهم:آنگاه پيراهن بر تن خويش دريد وآهي داغ و سوزان از سينه برآورد راه بيابان را گرفت و دور شد.

بيت سيزدهم: خدا به موسي وحي نازل كرد و چنين گفت كه بنده ما را از ما دور كردي.

بيت چهاردهم: تو بدين خاطر برانگيخته شدي كه بندگان را به خداپيوند دهي نه اينكه باعث جدايي بندگان از خدا شوي.

بيت پانزدهم: درهر كسي خوي و عادتي قرار دادم به هركسي شيوه اي آموخته ام تا باآن منظور ومقصود خود بيان كند.

بيت شانزدهم: سخنان به ظاهر كفرآميز چوپان اززبان وي مدح ولي اززبان تو(موسي) نكوهش است.براي چوپان اين سخنان شهد شيرين وازنظر توسم كشنده است.

بيت هفدهم: خداوند مي فرمايد ذات ما ازپاكي وناپاكي وسستي در عبادت ورغبت به آن بي نياز است.

بيت هجدهم: من بندگان را(امر به عبادت نكردم) تا ازاين رهگذر به فايده برسم بلكه بدين خاطر آنها را بدين كار فرمان داده ام تا بهانه بخشش ورحمت به بندگان قرار گيرد.

بيت نوزدهم: همانگونه كه شهيد به خون تپيده به غسل نياز ندارد خطاي شبان(سخنان به ظاهر كفر آميز) نيزاز صدها عمل نيك پسنديده تراست.

بيت بيستم: دين عشق از همه دينهاي ديگر جدا ومتفاوت است. دين و مذهب عاشقان خداست عارفان پيوسته در حق متظاهر به تظاهرات ديني نيستند زيرا وجودشان در وجود خدا محو شد.

بيت بيست ويكم: لعل به ذات خود ارزشمند است ومهم نيست نقش مهر داشته باشد يا نداشته باشد عشق نيز به ذات خود با غم و اندوه همراه است وبه همين دليل حتي از درياي غم هم هراسي ندارد.

بيت بيست ودوم: سخن هاي زيادي ازاين دست به موسي گفته شد وگفته ها با مشاهدات موسي درهم آميخته شد.

بيت بيست وسوم: وقتي موسي اين خطاب سرزنش آميز را از خداوند شنيد دربيابان به دنبال چوپان شروع به جستجو كرد.

بيت بيست وچهارم: سرانجام چوپان را پيدا كرد وبه اوگفت: مژده بده كه از طرف خداوند اجازه داده شد.

بيت بيست وپنجم: درسخن گفتن با خداوند هيچ نظم وقاعده اي قائل مشووآنچه از دل تو برمي آيد همان را بگو.

     

شبنم عشق :

مجموعه[1] اي مي بايست: تركيبي لازم بود

به كمال دارد: به طور كامل داشته باشد

در سفت[2] جان كشد: بر دوش جان حمل كند

چون اصناف[3] موجودات مي آفريد: وقتي انواع موجودات را خلق مي كرد

وسايط[4] گوناگون در هر مقام بركار كرد: واسطه ها و وسيله هاي مختلفي در هر جا به كار برد.

خانه ي آب و گل آدم من مي سازم بي واسطه: كالبد مركب از آب و گل آدم را خودم بي هيچ واسطه مي سازم

در او گنج معرفت تعبيه[5] خواهم كرد: در آن گنج معرفت جاي خواهم داد

من طاقت قرب[6] ندارم و تاب آن نيارم: من ظرفيت نزديكي به خداوند را ندارم و در برابر او تاب نمي آورم

به حضرت[7] بازگشت: به درگاه خدا بازگشت

خاك تن در نمي دهد[8]: خاك نمي پذيرد

هم چنين سوگند بر داد: به همين ترتيب قسم داد

اگر به طوع[9] و رغبت[10] نيايد: اگر با اطاعت و ميل نيامد

به اكراه[11] و اجبار[12] برگير : به زور و جبر بردار

به قهر[13] يك قبضه[14] ي خاك از روي جمله ي زمين بر گرفت: به زور تنها يك مشت خاك از روي خاك هاي زمين برداشت

جملگي ملايك را در آن حالت انگشت تعجب در دندان تحير بماند: همگي فرشتگان در آن حالت متعجب و متحير بودند

الطاف الوهيت[15] و حكمت ربوبيت[16] به سر ملايكه فرو مي گفت: لطف الهي و حكمت پروردگاري به باطن فرشتگان الهام مي كرد

ما را با اين مشتي خاك از ازل تا ابد چه كارها در پيش است: ما با جسم خاكي از روز بي آغاز تا زمان بي پايان چه كارهاي بسيار در پيش داريم

معذوريد[17]: عذرتان خواسته است

شما را با عشق سروكار[18] نبوده است: شما با عشق سروكار نداشته ايد

روزكي چند: چند روز

بر اين مشت خاك دست كاري[19] قدرت بنمايم: بر اين خاك اندك به قدرت خود دست كاري كنم

در آينه نقش هاي بوقلمون[20] بينيد: در آيينه ي آفرينش انسان جلوه هاي گوناگون ببينيد

همه را سجده ي او بايد كرد: همه بايد بر او سجده كنند( بر همه لازم است او بر او سجده كنند)

از ابر كرم باران محبت بر خاك آدم باريد: از ابر سخاوت خود باران مهر را بر خاك آدم ريخت

به يد قدرت در گل از گل دل كرد:به دست قدرت از گل آدم دل را آفريد

رباعي:خاك آدم با شبنم عشق تبديل به گل شد / شور و هنگامه اي بزرگ در دنيا پديد آمد(اشاره به اعتراض فرشتگان)

عشق همچون نيش بر رگ روح زده شد قطره اي از روح چكيد كه نامش دل شد

جمله ي ملأ [21]اعلي كروبي[22] و روحاني[23] :همه موجودات عالم بالا چه كروبي چه روحاني

[24]در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف[25] مي كرد: خاك آدم را با آب چهل شبانه روز دست كاري مي كرد

گل آدم را در تخمير[26] انداخته: گل وجود آدم را پرورش داد

در گل منگريد در دل بنگريد: به حقارت گل توجه نكنيد به ارزش دل بينديشيد

قالب آدم: كالبد آدم

به اين كمال رسيد:به اين مرحله از كامل شدن رسيد

خزانه داري[27] آن به خداوندي خويش كرده: با قدرت خداوندي خود از آن نگهداري مي كرد

آن را هيچ خزانه[28] لايق نيست: هيچ خزانه شايسته ي آن نيست

بر ملك [29]و ملكوت[30] عرضه داشته : بر همه ي موجودات و فرشتگان عرضه كرده بود

استحقاق خزانگي: شايستگي خزانه شدن

كه به آفتاب نظر پرورده بود: زيرا دل آدم به نور عنايت خدا پرورش يافته بود

هرچند كه ملايكه[31] در آدم تفرس[32] مي كردند: هرچقدر فرشتگان درباره ي آدم دقت و كنجكاوي مي كردند

ابليس[33] پر تلبيس[34]: شيطان مكار

 اعور[35]انه بدو در مي نگريست: تنها از بعد جسماني به آدم نگاه مي كرد

گرد جمله ي قالب آدم برآمد: بر همه ي كالبد آدم آگاهي و اشراف يافت

باز دانست كه چيست: فهميد كه چيست

دل را بر مثال كوشكي[36] يافت در پيش او از سينه ميداني ساخته چون سراي پادشاهان: دل را مانند كاخي ديد كه مانند كاخ پادشاهان در جلوي آن از سينه ميداني ساخته اند

تا اندرون دل دررود : وارد دل شود

ما را آفتي رسد از اين شخص[37]: به ما آسيبي از اين جسم برسد

از اين موضع تواند بود: از اين محل مي تواند باشد

اگر حق تعالي را با اين قالب سروكاري باشد:اگر خداوند بزرگ با اين كالبد كاري داشته باشد

يا تعبيه اي دارد: يا چيزي در آن جاي داه باشد

ابليس را چون در دل آدم بار ندادند: به شيطان اجازه ورود به دل آدم ندادند

دست رد به رويش بازنهادند: او را راندند

مردود همه ي جهان گشت: در نظر همه ي جهانيان رانده و مطرود شد

چندين گاه است: مدتي طولاني است

در آن خزاين بسيار دفين[38] كردي : گنج هاي فراوان در آن پنهان كردي

ما را بر هيچ اطلاع ندادي: به ما هيچ اطلاعي از آن ها ندادي(ما را آگاه نساختي)

خطاب عزت دررسيد: خداوند عزيز خطاب كرد

حضرت خداوندي را نايبي مي آفرينم: براي مقام خداوند جانشيني خلق مي كنم

هنوز تمام نكرده ام: هنوز كامل نكرده ام

جمله او را سجود كنيد: همگي بر او سجده مي كنيد



[1] - مجموعه: جمع شده و گرد آمده و گردآورده و فراهم آمده ||   مخزن. خزانه. گنجينه

[2] - سفت:در اوستا « سوپتي» به معني شانه در پهلوي « سوفت»  درپارسي باستان « سوپتي». کتف و دوش

[3] - اصناف: ج صنف.  قسمها و انواع و گونه ها و گروه ها‚ و اين جمع صنف است. نوع ها. اشکال. اجناس گوناگون: اصناف قبايل; قبايل مختلف.اصناف مختلفه; اقسام مختلفه.

[4] -وسايط: وسائط. ج وسيطة. || در تداول فارسي جمع واسطه گفته مي شود||  (اصطلاح صوفيه) اسبابي که به تعلق کردن آن به مراد رسند

[5] - تعبية: ساخته و ترتيب داده و مقرر شده و جاي گرفته:

دهرسيه کاسه ايست ما همه مهمان او        بي نمکي تعبيه است در نمک خان او    خاقاني. ||  آماده کردن و ترتيب دادن چيزي. نظم و ترتيب دادن :

اين دولت و اين ملک ببازي نتوان داشت      بازي نبود تعبيه اختر سيار.اميرمعزي .

 || پنهان کردن و پوشيدن چيزي را. پنهان داشتن. به حيله و مکر در جايي قرار دادن : و در ميان ما به عياري تعبيه شده تا بوقت فرصت ياران را خبر کند. (گلستان).

[6] - قرب: نزديک شدن. نزديک گرديدن.

[7] - حضرت: حضور. مقابل غيبت‚ غياب - ‌بحضرت‚ در حضرت ; بحضور || نزد. خدمت. پيش. نزديکي. (با نظر تبجيل و احترام): به حضرت; به پيش حضور   ||   درگاه.  آستانه ||  پيشگاه ||  مقام خلافت || لقب تعظيم و بزرگداشت است در آغاز بجاي جناب به معني درگاه بکاررفته.حضرت ربوبيت ; درگاه باري تعالي.

[8] - تن دردادن: کنايه از راضي شدن و قبول کردن باشد.

[9] -  طوع: فرمانبرداري. فرمانبرداري کردن. اطاعت.  اختيار

[10] - رغبت : ميل و اراده . خواست

[11] - اکراه.:  به ناخواه و ستم بر کاري داشتن. به کار خلاف ميل واداشتن کسي را. اجبار || فارسيان به معني کراهيت و سماجت استعمال نمايند. || ناخوش داشتن. ناپسند داشتن.  نفرت و ناپسندي و کراهت. ||  ناخواست.فشار. زور.  عدم رضامندي. عدم ميل و عدم رغبت.

- به اکراه ; بعنف.  بزور.  بکراهت.  به ناخواست. بزور

[12] - اجبار: جبر. بستم بر کاري داشتن. || بمذهب جبر منسوب کردن. نسبت کردن با مذهب جبر || اکراه. مقابل اختيار.

[13] - قهر: چيره شدن و غلبه کردن. || خوار کردن. چيرگي.  غلبه. ||ظلم و جور و ستم و تعدي. || توانايي و قوت. || انتقام. || سختي ودرشتي. || آزار. || عذاب. || تعذيب و عقوبت و سياست و تنبيه. || غضب و خشم و کين. || خشم از روي ناز.|| در تداول خلا ف صلح و آشتي. ||(اصطلاح عرفان) تاييد حق باشد بفنا کردن مرادها وبازداشتن نفس از آرزوها: هو القاهر فوق عباده.

[14] - قبضة:  [ قُ ض] يک مشت از هر چيزي. بمشت گرفته.

[15] - الوهيت:  خدايي. ربوبيت.معبوديت. خدا بودن: بغرور اين مملک دعوي الوهيت کرد.(گلستان) || (اصطلاح تصوف) نام مرتبه اي است جامع تمامي مراتب اسماء و صفات.

[16] - ربوبيت:  الوهيت و خدايي. خدايي و پروردگاري.  مقابل عبوديت. خداوندي. زمخشري گويد: ربوبيت

نزد صوفيه اسم است مرتبه مقتضه نامهايي را که موجودات طالب آن مي باشند از اينرو در تحت اسم رب اين نامها نيز مندرج باشند مانندعليم‚ سميع‚ بصير‚ قيوم و ملک و مانند آن || سلطنت. || برترين قدرت و توانايي.

[17] - معذور: ملامت ناشده و داراي عذر و داراي بهانه و آنکه عذر و بهانه وي پذيرفته باشد. ||معاف.

[18] - سر و کار:   معامله و کار. علاقه. ارتباط :

مجلس و مرکب و شمشير چه داند همي آنک       سر و کارش همه با گاو و زمين است و گراز.

[19] - دستکاري:  با دست کار کردن. صنعت وکار دستي. صنعت کاري. صنعت :

چو ده گانه اي ماند از آن زر بجاي     در آن دستکاري بيفشرد پاي.     نظامي.

به کهپايه دارم يکي دسکره              که بر دستکاريش باد آفرين.   نزاري قهستاني.

|| کسب و حرفت و تجارت و پيشه. || پيشه وري. || تيزدستي. || || دست بردن در چيزي. مرمت کردن : چون نير اعظم سايه بر برج ميزان افکند و سپاه مهر و ماه در ضمن باغ و راغ دستکاري آغاز نهاد

 - دستکاري کردن ; در مصنوعي يا کاردستي و يا نوشتهاي دست بردنو بر آن افزودن يا از آن کاستن به قصد تخريب و غالبا به نيت بهترساختن يا دستکاري کردن استادي نقاشي شاگردي را آن است که بعد

از اتمام کاري يا صنعتي تزيين و اصلاح آن نمايند تا هرکه در کنه آندررود خرده در آن نتواند گرفت

[20] - بوقلمون:  ديباي رومي را گويند و آن جامه اي است که هرلحظه برنگي نمايد. معرب و محرف از «خامائيلئون» يوناني. ديباي رومي که رنگ آن متغير نمايد.

- فرش بوقلمون ; فرش رنگارنگ. کنايه از گلهاي رنگارنگ

|| نام مرغي هم هست. || هر چيزرنگارنگ.  متلون. گونه گون

[21] - ملا.: جماعتي از اشراف مردمان.  گروه بزرگان.

- ملا اعلي  ; گروه فرشتگان در عالم بالا.

- ملا الاعلي ; گروه فرشتگان در عالم علوي‚ چه ملا به معني گروه مردم اشراف و اعلي به معني برتر‚ صيغه اسم تفضيل.  - || عقول مجرده و نفوس کليه.

[22] - کروبي.: فرشته مقرب.  مهتر فرشتگان.  سادات الملائکه.  در تورات کروب و جمع آن کروبيم آمده و به فرشتگاني اطلاق مي شده که ازحضور خداوند فرستاده مي شوند يا آنکه همواره در نزدش حاضرند وگفته شده است که ايشان داراي دو بال هستند

[23] - روحاني: منسوب به روح يعني آنچه از مقوله روح و جان باشد . عالم روحاني ; عالم عقل و نفس و صور است و آن محيط به عالم افلاک و عالم افلاک محيط به عالم ارکان است‚ مقابل آن عالم جسماني است که عبارت از فلک محيط و مافيهاست از افلاک و عناصر ||  در تداول کنوني فارسي زبانان‚ به عالم وفقيه و طالب علوم ديني اطلاق مي شود. || آدمي و پري‚ و گفته اند آنکه خود روح باشد نه تن مانندفرشتگان و پريان‚ و صاحب صراح گويد: روحاني فرشته و پري است و هر شي ذي روحي را نيز روحاني گويند و جمع آن روحانيون است-  روحانيان ; ج فارسي روحاني است.  فرشتگان و پريان. بني جان‚ يا جنيان برادران ديوان و پريان. ملائکه اي که موکل کواکب سبعه اند.

 

[25] - تصرف: دست در کاري کردن. دست در کاري زدن. || برگرديدن. دگرگون شدن روزگار بر کسي. || حيله و تقلب کردن درکاري || توجه وتملک و ضبط و قبض. ||   حکومت و اختيار و قدرت و اقتدار و توانايي فوق العاده.

[26] - تخمير: پوشانيدن چيزي. .پوشانيدن روي. || مايه کردن در خمير وگذاشتن آرد و گل و مانند آن را تا خمير شود.  مايه کردن در خمير. ||سرشتن. . سرشته و سرشتگي:

چون شوم نابود از غم باز بهر سوختن             عشق از آب و گل پروانه تخميرم کند.  منير

- تخمير اربعين ; کنايه از مدت خلقت آدم است. ماخوذ است از حديث: خمرت طينة آدم بيدي اربعين صباحا.

- ضمير محبت تخمير ; دلي که با محبت سرشته شده باشد

[27] - خزانه داري:  عمل خزانه دار خزانه دار: گنجينه دار. . گنجور.خزينه دار ||    تحويلدار.

[28] - خزانه: محلي بوده است که در سراي پادشاهان واميران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهاي منقول قيمتي رابدانجا مي نهادند و هر خرج و بذل و بخششي از آنجا مي شد و هرهديه اي بدانجا مي رفت

[29] - ملك : پادشاهي.  بزرگي و فر و عظمت. وسلطه. || ماسواالله از ممکنات موجوده و مقدوره عالم شهادت عالم محسوسات طبيعي.  ||  در شرح اصطلاحات صوفيه نوشته عبارت است از عالم شهادت چنانکه ملکوت عالم غيب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق . عالم شهادت را از عرش و کرسي و عالم عناصر‚ عالم ملک گويند :

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند        هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند.  حافظ

[30] - ملکوت:  پادشاهي. بزرگي و چيرگي. ملکوة. عزت وبزرگي و عظمت و سلطان. پادشاهي و پروردگاري و تصرف:

 الهي درملکوت تو کمتر از مويم سخن بيهوده تا کي گويم.

 و اين کلمه بر وزن فعلوت است که از ملک مشتق شده‚ مانند رهبوت از رهبة. و به صورت ملکوة آيد || عالم فرشتگان. محل قديسين در آسمان.(اصطلاح تصوف) عالم معني که عالم ارواح است و بعضي به معني عالم غيب نوشته و در بعضي از رسائل تصوف مسطور است که ملکوت مقام عبادت فرشتگان است‚ يعني طاعت و عبادت بي قصور و بي فتور حاصل شود چنانکه مقام عبادت ملائکه است. ملکوت عبارت از باطن جهان است و ملک عبارت از ظاهرآن و بحقيقت ملکوت هر چيز جان آن است که آن چيز به او قائم است وجان همه چيزها به صفت قيومي خداي عز و جل قائم است‚ چنانکه فرموده: بيده ملکوت کل شي. و نيز مرتبه صفات را جبروت خوانند و مرتبه اسماء را ملکوت نامند و در لطايف اللغات مي گويد: ملک در لغت ماسوي الله از ممکنات موجوده و معدوميه و مقدوره . عالم مجردات را به طور مطلق عالم ملکوت گويند. بعضي گفته اند هر شي از اشياءرا سه قسم است: 1- ظاهر که ملک خوانند. 2- باطن که ملکوت نامند. 3- جبروت که حد فاصل است. و بالاخره عالم ملکوت عالم صفات است بطورمطلق.

[31] - ملائکه:  ماخوذ از تازي‚ فرشتگان.  جمع ملک است. در اصل ملائک بود تاء به جهت تاکيد معني جمع

زياده کرده اند چنانکه ملاحده جمع ملحد و صياقله جمع صيقل. || در اصطلاح فلاسفه اسلام مراد از ملائکه عقول مجرده و نفوس فلکيه و ارواح مجرده اند که تصرف در عنصريات کنند و شيطان عبارت از قوت

متخيله است و براي هر فلکي روحي است کلي که از آن ارواح زيادي منشعب شود.

[32] - تفرس: فراست بردن. دانستن بعلامت و نشان. دريافتن چيزي را در نظر اول بعلامات وآثار. دريافت بفراست و زيرکي و ادراک و فهم و هوشياري

[33] - ابليس:  از کلمه يوناني ديابلس .  لغويون عرب آن را ازماده ابلاس به معني نوميد کردن يا کلمه اجنبي شمرده اند‚ و آن نام مهتر ديوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر‚ چون از سجده آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخيز زنده باشد و جزبندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظير اهريمن دين زردشت. شيطان.عزازيل. خناس.  ج‚ اباليس‚ ابالسة

[34] - تلبيس: پنهان كردن حقيقت ،پنهان كردن مكر خويش، نيرنگ سازي

[35] - اعور: آنکه  بينائي  يک چشم از دست داده باشد ج‚ عور‚ عوران‚ عيران.

[36] - کوشک:  بناي بلند را گويند و به عربي قصر. هر بناي رفيع بلند و بارگاه و سراي عالي. کاخ.در پهلوي کوشک کردي کشک  || قلعه.حصار. شهرپناه. || قسمي ايوان که از قبه اي پوشيده است و اطراف آن باز است.

[37] - شخص:  کالبد مردم و جز آن و تن او. در لغت  فقط بر جسم اطلاق گردد. جسم. هيکل. اندامهاي آدمي بتمامه :

از آنم به ماتم که زنده است شخصم               چو مرد از پسش هيچ ماتم ندارم.     خاقاني.

به شخص کوهپيکر کوه ميکند                    غمي در پيش چون کوه دماوند.  نظامي.

 ||  گاهي از اين کلمه ذات مخصوص اراده شود. درعرف علما فرد مشخص معين است.|| گاهي از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مونث و چه بسا به زن اختصاص پيدا کند. ج‚ شخوص‚ اشخاص‚ اشخص:

چنان به نظره اول ز شخص ميببري دل       که باز مينتواند گرفت نظره ثاني. سعدي.

|| خود. || کس. فرد غيرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. :

.شخصي نه چنان کريه منظر        کز زشتي او خبر توان داد.سعدي.

[38] - دفين:  پنهان.زير خاک کرده..مدفون. در خاک نهان کرده. ج‚ ادفان‚دفناء

با تشکر فریدون حیدری نسب

معنی درس ادبیات3ریاضی و تجربی.بخش سوم

 

 

«اميد ديدار»

 

بيت اول: روز جدايي چه روز خوبي است اگر دوست بي وفا نباشد) اگر دوست به من وفا دار بماند روز جدايي قابل تحمل است.(

بيت دوم: جدايي از يار اگر چه تلخ است  به اميد ديدار دوست به سربردن شيرين و دلپذير است.

بيت سوم: غم تنهايي را تحمل كردن دلپذير است به شرطي كه اميدي به ديدار دوباره دوست وجود داشته باشد.

بيت چهارم: اگر صد سال هم در اندوه به سر برم  در نظر من هيچ نيست وقتي  اميد است روزي چهره ي دوست را ببينم.

بيت پنجم: اگر روزي با معشوق در عيش ونوش همنشين باشي غم صد ساله را هم فراموش مي كني.

بيت ششم: اي دل تو از باغبان كمتر نيستي و عشق و محبت تو  از گل كمتر نيست.

بيت هفتم: نمي بيني باغبان وقتي گلي را مي كارد چقدر رنج مي برد تا گل شكوفا شود.

بيت هشتم: روز وشب براي نگهداري گل از خوراك وخواب محروم مي ماند گاهي بوته گل راهرس مي كند وگاهي به آن‌‌ آب مي دهد.

بيت نهم: گاهي براي نگه داري از گل بي خوابي كشيده گاهي ازتيغ گل دستش زخمي شده است.

بيت دهم: آن همه رنج وغم را به اين اميد تحمل مي كند كه روزي شكوفايي گل را ببيند.

بيت يازدهم: مگر نمي بيني كسي كه بلبل دارد-همان بلبل كه با آوازش  دلي به نشاط مي آيد -

بيت دوازدهم: شب وروز به او دانه و آ ب مي دهد و ازبهترين چوبهااز عود گرفته تا ساج  براي اولانه مي سازد.

بيت سيزدهم: هميشه با بلبل با خوشي و خرمي سرمي كند به اين اميد كه آوازي خوش سربدهد و بخواند.

بيت چهاردهم: هميشه تا زماني كه ماه وخورشيد طلوع مي كنند -تا ابد- به وصال يار اميدوارم.

بيت پانزدهم: درخت محبت دردل من به سرو بوستاني مي ماند كه هميشه سرسبز است.

بيت شانزدهم: شاخ اين درخت از سرما خشك نمي شود و برگش براثر گرما زرد نمي گردد.

بيت هفدهم: هميشه سبز و باطراوت است و باديدن او چنين خيال مي كني كه هر روز براي او بهار است.

بيت هجدهم: درخت محبت دردل تو به گلزار پائيز مي ماند.

بيت نوزدهم: درختي كه لخت و عريان شده وبرگ و بارش ريخته و به جاي گل و برگ، خار بر رويش باقي مانده.

بيت بيستم: من مانند شاخه اي نيازمند سيرآب شدن در بهار هستم و تو مانند هواي باراني هستي كه مي تواني مرا سيراب كني.

بيت بيست ويكم: با اين وجود من ازتو قطع اميد نمي كنم اي معشوق زيبا روي تا وقتي كه جان شيرين از من دور نشود.

بيت بيست ودوم: از زماني كه عشق صبر و طاقت را از من گرفته است جان من به اميد رسيدن به تو با من مانده است.

بيت بيست وسوم: جان من در آتش فراق تو  به تمامي نمي سوزد چون اميد وصال تو گهگاه بر آن آب مي افشاند.

بيت بيست وچهارم: اگر اميدم قطع شود واي برجان من چراكه بدون اميد يك ساعت نمي توانم زنده بمانم.

 

«در آفتاب وفا»

 

بيت اول: اي صبح بدان كه تو را به چه جايي مي فرستم / تو را نزد معشوق - آفتاب وفا - مي فرستم.

بيت دوم: نامه ي سربسته ي  مرا به آن معشوق مهربان برسان هيچ كسي را از مقصد خود مطلع نكن.

بيت سوم: اي صبح از بارگاه معشوق -كه محمل انس من است -تو شعاعي هستي كه نشانگر صفاي آن بارگاهي پس تو را به سوي آن بارگاه پاك نزد معشوق مي فرستم.

بيت چهارم: باد صبا در خبر رساندن امين نيست اما تو راستگو واميني تورا بر خلاف ميل باد صبا آن جا به نزد معشوق مي فرستم.

بيت پنجم: از ابر سحرگاهي زرهي طلايي براي خود فراهم كن زيرا تورا مانند يك پيك مخصوص و ناشناس نزد معشوق مي فرستم.

بيت ششم: عشق خود را به رشته جان گره زده است تو را نزد كسي مي فرستم كه گره عشق را باز كند.

بيت هفتم: جان يك لحظه هم براي رسيدن خبر تو درنگ نمي كند چرا كه رفتني است وگرنه فكر مي كني چرا تو را با اين شتاب نزد معشوق مي فرستم.

بيت هشتم: چه دردهاي بسيار كه از دوري تو بردل خاقاني وارد  شده است / ببين كه آنها را يكي يكي براي درمان نزد تو مي فرستم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«پروانه بي پروا»

 

بيت اول: شبي پروانه ها گرد هم آمدند ودرمجلسي شمع راطلب كردند. (درباره حقيقت شمع گفتگو كردند)

بيت دوم: همه مي گفتند يك نفر لازم است كه ازشمع خبرهايي بياورد.(حقيقت شمع را بيان كند)

بيت سوم: پروانه اي تا قصر رفت ونور شمع را از دور درفضاي قصر پيدا كرد.

بيت چهارم: و به اندازه فهم خود به توصيف شمع پرداخت. 

بيت پنجم: سخن شناسي كه درآن مجلس مقام و منزلت داشت گفت: او درحقيقت شمع را نشناخته است.

بيت ششم: يكي از پروانه هارفت و ازنورگذشت وخود رابه شعله شمع زد.

بيت هفتم: درحالي كه پرپر مي زد به شناسايي شمع پرداخت ولي از عهده كار برنيامد و طاقت شعله شمع را نداشت و ازآن دور شد.

بيت هشتم: او هم بازگشت و سخناني درمورد حقيقت شمع بازگو كرد و رسيدن به شمع را براي ديگران تشبيه كرد.

بيت نهم: سخن شناس به اوگفت: اي عزيز اين نشان كه تواز شمع مي دهي راست نيست و مانند آن پروانه ديگر تو نيز از حقيقت شمع باخبر نشدي.

بيت دهم: پروانه اي ديگر پرواز كرد در حالي كه ازخود بي خود بود باشادي ونشاط در آتش فرود آمد.

بيت يازدهم: در شعله آتش كاملا" فرو رفت در شعله شمع وجود خود را فراموش كرد وغرق در وجود شمع شد.

بيت دوازدهم: وقتي آتش تمام وجود اورا فرا گرفت اعضاي او مانند خود آتش سرخ شد گويي پروانه يكپارچه آتش شد.

بيت سيزدهم: سخن شناس وقتي اين پروانه رااز دور مشاهده كرد كه شمع اورا جزئي از خود كرده است و درخود محو كرده،

بيت چهاردهم: گفت هيچكس ديگر نمي داند تنها اوخبر دارد وبس.

بيت پانزدهم:كسي كه خبر واثري ازاو نمانده باشد تنها او مي داند كه عشق چيست؟

بيت شانزدهم: تازماني كه در راه عشق جسم وجان خودرافراموش نكني حتي يك لحظه  از معشوق با خبر نمي شوي(به حقيقت معشوق راه نمي يابي)

 

 


«سخن تازه»

 

بيت اول:از عشق سخن بگو تاهر دو جهان از اثر نوي اين سخن به تازگي وشگفتي برسد واز حدودي كه باعث ادراك عقلي آن مي شود رها شود واز حد واندازه هاي  علم و عقل بگذرد.

بيت دوم: كسي كه از دم تو زنده وبا طراوت نشود بدبخت است چنين كسي يادچار رنگ مي شود يادچار آوازه.

بيت سوم:هر كس عاشق تو مي شود و چون حلقه كه به درآويزان است به تومتوسل مي شود به زودي به گنج دست خواهد يافت( به همه چيز دست خواهد يافت بخصوص كه تو در را به روي او باز كني و روي خوش به او نشان دهي واو محرم آستان تو شود).

بيت چهارم: آب و خاك (عناصر سازنده وجود انسان) از كجا مي دانستند روزي گوهر گوينده (نفس ناطقه انسان) و غمزه ي غمازه (نشان دهنده اسرار و رازهاي الهي)مي شوند. 

بيت پنجم: بدون فيض تو كه مانند بوسه ي لب سرخ زيبارويان مستي انگيز است كسي به خوشي و سرمستي نمي رسد. اگر كسي بدون تو به فيض و خوشي دست يابد اين خوشي بي دوام و ساختگي است همچنانكه چهره را با سرخاب سرخ مي كنند اما اين سرخي اصيل نيست.

بيت ششم: وقتي كه شتر صالح از كوه زاده شد من به اين يقين رسيدم كه به قدرت تو كوه نيز مانند شتر چالاك مي شود و به رقص در مي آيد.

بيت هفتم: راز عشق مرا از ناكسان پنهان نگه دار اگرچه خاموشي سخت باشد بدان هر چه امروز باعث رنج و زحمت است فردا باعث راحتي و رحمت خواهد بود.

 

درس پانزدهم

 

 کبوتر طوقدار

 

 

 

بند اول : حکايت کرده اند که در ناحيه ي کشمير شکارگاهي خوش و چمنزاري باصفا وجود داشت که از تابش و انعکاس آن، پر سياه کلاغ همانند دم طاووس زيبا به نظر مي رسيد و در مقابل زيبايي آن، دم طاووس به پر سياه و زشت کلاغ شباهت داشت.

 

بيت: گل لاله در آن جا همانند چراغي مي درخشيد/ ولي به خاطر دود اين چراغ، درون آن سياه شده بود.

 

بيت: گل شقايق بر ساقه ي خود به گونه اي ايستاده/ که انگار جام شراب سرخ بر شاخه ي زمرّد قرار گرفته است.

 

بند دوم :  و در آن شکارگاه، شکار فراواني وجود داشت و صيادان پي در پي آن جا رفت و آمد مي کردند. کلاغي در پيرامون آن شکارگاه، بر درخت بزرگ و انبوهي لانه داشت. نشسته بود و به چپ و راست نگاه مي کرد. ناگهان صيادي تندخو در حالي که لباسي خشن بر تن و دامي بر گردن و عصايي در دست داشت، به آن درخت روي نهاد. کلاغ ترسيد و با خود گفت: اين مرد کاري دارد که مي آيد و نمي توان فهميد که قصد شکار مرا دارد يا کس ديگري را. من به هر حال در جاي خود مي مانم و نگاه مي کنم که چه کار مي کند.

 

بند سوم : صياد جلو آمد و دام را پهن کرد و دانه انداخت و در کمين نشست. مدّتي منتظر ماند؛ گروهي کبوتران رسيـدنـد و رئـيس آن هـا کـبـوتـري بـه نـام مطـوّقه بـود و در اطـاعـت و فرمـانبـرداري از او روزگـار را سپـري مي کردنـد. کبوتران همين که دانـه را ديدنـد، غافلانه پايين آمدنـد و همه در دام افتادنـد و صياد شاد شد و جلوه کنان و با ناز شروع به دويدن کرد تا آن ها را گرفتار کند و کبوتران بي قراري مي کردند و هر کدام براي رهايي خود تلاش مي نمودند. مطوّقه گفت: «جاي جدال و ستيزه نيست؛ بايد به گونه اي باشد که همگان رهايي ياران را از رهايي خود مهم تر بدانند و اکنون سزاوار آن است که همه به شيوه ي ياري و همدستي نيرويي به کار ببريد تا دام را از جا برداريم زيرا رهايي ما در اين کار است.» کبوتران فرمان مطوّقه را به جا آوردند و دام را کندند و راه خود را در پيش گرفتند و صياد به دنبال آن ها رفت، به آن اميد که سرانجام خسته و درمانده شوند و بيفتند و کلاغ با خود فکر کرد که به دنبال آن ها بروم و معلوم کنم که سرانجام کارشان چه مي شود زيرا من نيز ممکن است به چنين حادثه اي گرفتار شوم و مي توان از تجربه ها، سلاح هايي براي دفع حوادث روزگار ساخت.

 

بند چهارم :  و مطوّقه وقتي ديد که صياد به دنبال آن ها است، به ياران خود گفت: «اين لجوج و گستاخ در صيد کردن ما جدّي است و تا از چشم او ناپديد نشويم ما را رها نمي کند. راه چاره آن است که به طرف مکان هاي آباد و پر درخت برويم تا ديگر نتوانـد ما را ببيند، نااميـد و بي بهره بازگردد که در اين نزديکـي موشي از دوستان من است؛ به او مي گويم تا اين بندها را ببرّد.» کبوتران فرمان مطوّقه را راهنماي خود ساختند و راه را کج کردند (تغيير مسير دادند) و صياد بازگشت.

 

بند پنجم : مطوّقه به محلّ سکونت موش رسيد. به کبوتران دستور داد که: «فرود بياييد.» کبوتران از فرمان او اطاعت کردند و همه نشستند و نام آن موش زبرا بود که داراي زيرکي و هوشمندي کامل و عقل فراوان و تجربه ي بسيار بوده و خوبي و بدي احوال روزگار را مشاهده کرده بود و در آن مکان ها براي فرار در هنگام خطر و حادثه، سوراخ هاي بسياري ساخته و براي هر سوراخ راهي در سوراخ ديگر باز کرده بود و متناسب با دانش و مصلحت از آن مواظبت مي کرد. مطوّقه فرياد زد که «بيرون بيا.» زبرا پرسيد که: «کيست؟» مطوّقه نام خود را گفت؛ زبرا او را شناخت و با شتاب بيرون آمد.

 

بند ششم : وقتي موش مطوّقه را گرفتار بلا ديد، اشک از چشم جاري کرد و اشک فراواني بر چهره ريخت و گفت: «اي دوست عزيز و رفيق سازگار، چه کسي تو را در اين رنج گرفتار کرد؟» مطوّقه جواب داد که: «سرنوشت و تقدير آسماني مرا در اين گرفتاري انداخته است.» موش اين سخن را شنيد و زود شروع به بريدن بندهايي کرد که مطوّقه به آن بسته بود. مطوّقه گفت: «ابتدا بند دوستانم را باز کن.» موش به اين سخن توجّهي نکرد. مطوّقه بار ديگر به موش گفت: «اي دوست، اگر ابتدا بند دوستان را باز کني سزاوارتر است.» موش گفت: «اين سخن را زياد تکرار مي کني؛ آيا تو به جان خود نيازي نداري و براي آن حقّي قايل نيستي؟» مطوّقه گفت: «مرا به سبب اين کار نبايد سرزنش کرد زيرا من رياست اين کبوتران را به عهده گرفته ام و به همين سبب آن ها حقّي بر گردن من دارند و چون آن ها با اطاعت و خيرخواهي، حقوق مرا به جا آوردند و با ياري و پشتيباني آن ها از دست صياد رهايي يافتم، من نيز بايد از عهده ي وظايف رياست برآيم و وظايف و اعمال سـروري را بـه جـا آورم و مي ترسـم کـه اگـر از باز کـردن گـره هاي من آغـاز کنـي، خستـه شـوي و بعضـي از کبوتران در بند باقي بمانند امّا وقتي من در بند بسته باشم - اگر چه بسيار خسته شده باشي- سستي در حقّ مرا جايز نمي داني و دلت به آن (سستي در حقّ من) راضي نمي شود و هم چنين چون به هنگام بلا و گرفتاري با يکديگر مشارکت داشته ايم، به هنگام آسايش نيز همراهي و سازگاري سزاوارتر است، وگرنه سرزنش کنندگان و عيب جويان فرصت سرزنش و بدگويي مي يابند.

 

بند هفتم : موش گفت: «عادت جوانمردان همين است و به سبب اين خلق و خوي پسنديده و روش ستوده ات نظر و عقيـده ي دوستـان درباره ي دوستي و محبّـت تـو پاک تر مي گـردد و اعتماد ياران نسبت به بزرگـواري و پيمان داري تو بيشتر مي شود.» و آن گاه با جدّيت و رغبت بندهاي آن ها را به طور کامل بريد و مطوّقه و يارانش، آزاد و در امان بازگشتند.

 

 

 

«از ماست كه بر ماست»

 

بيت اول: روزي عقابي از سر سنگ به هوا بلند شد و در جستجوي غذا پر و بال را به هم زد و پرواز كرد.

بيت دوم: به راستي بال خود نگاه كرد و اين گونه گفت امروز تمام سطح جهان را زير پر خود دارم.

بيت سوم: وقتي بر فراز آسمان پرواز مي كنم به خاطر قدرت ديد دقيقي كه دارم حتي ذره اي را ته[1] دريا مي بينم.

بيت چهارم: اگر پشه اي روي خار و خاشاك به حركت درآيد آن پشه در نظر ما آشكار مي شود.

بيت پنجم: بسيار از خود غرور نشان داد و از سرنوشت پروا نكرد ببين كه چرخ ستمگر با او چه كرد.

بيت ششم: ناگهان از قضاي بد تيراندازي ماهر[2] از كمينگاه خود تيري را مستقيم به سوي عقاب پرتاب كرد

بيت هفتم: آن تير سخت بر بال عقاب فرود آمد و او را از آسمان به روي زمين پايين آورد.

بيت هشتم:‌ بر زمين افتاد و مانند ماهي در خشكي افتاده در خاك غلطيد سپس پر خود را از چپ  و راست باز كرد و با دقت آن را نگاه كرد.

بيت نهم: خطاب به تير گفت عجب است كه تو از چوب و آهني پس اين سبكبالي و پريدن چگونه از تو برآمد؟

بيت دهم:  به سوي تير نگاه كرد و پر خود را بر آن ديد و گفت از چه كسي شكايت كنيم كه هر چه بر ما مي رسد از خود ماست.

 

 

 

 

 

 

«زاغ و كبك»

 

بيت اول:زاغي[3] به خاطر اينكه درپي آسودگي[4] خود بود لانه خودرا از باغ به  دامنه ي كوهي[5] منتقل كرد.

بيت دوم: دردامن كوه عرصه و ميداني ديد كه نشان دهنده گنج نهفته[6] در دل كوه بود.

بيت سوم: كبكي[7] بي نظير[8] بازيبايي تمام شاهد[9] زيباروي آن باغ[10] فيروزه[11] رنگ بود.

بيت چهارم: آن كبك در رفتن چابك[12]، در دويدن چالاك[13] بود و گام هاي تيز[14] داشت   و رفتن[15] و پريدن وخراميدن[16] را به زيبايي انجام مي داد.

بيت پنجم: هم حركاتش هماهنگ[17] بود و هم قدمهايش[18] نزديك به هم[19] بود.

بيت ششم: زاغ وقتي شيوه راه رفتن و حركت موزون كبك را ديد.

بيت هفتم: با دلي  گرفتار و شيفته به تقليد[20] از طرز راه رفتن[21] او پرداخت.

بيت هشتم: از روش راه رفتن خود دست برداشت و به دنبال كبك و به تقليد حركات او راه افتاد.

بيت نهم: هر قدم كه كبك برمي داشت زاغ نيز به روش او قدم بر قدمش مي گذاشت[22]  وبه هر شيوه كه كبك راه مي رفت زاغ از او تقليد مي كرد[23]

بيت دهم: خلاصه زاغ در آن چمن سه چهار روز به اين روش به دنبال كبك راه رفت .

بيت يازدهم:  سرانجام در حالي كه از بي تجربگي خود زيان كرده بود و روش راه رفتن كبك را نياموخته بود.

بيت دوازدهم: روش راه رفتن خود را هم فراموش كرده و از كار خود  زيان ديد و پشيمان[24] شد

 

«هجرت»

بيت اول: از كتاب تاريخ تنها اين فصل[25] را(فصل انقلاب اسلامي) براي من بخوان كه بقيه فصلها افسانه[26] اي بيش نيست. من اين فصل را بارها خوانده ام(تجربه كرده ام) و مي دانم كه از عشق سرشار است.

بيت دوم: پيش از انقلاب اسلامي غم وبلا مانند شب[27] بر جهان حاكم بود و بر جهانيان مي تاخت[28] براي مبارزان هرروز روز جنگ و هر مكاني ميعادگاه شهادت بود.

 بيت سوم:ستمكاران[29] مانند پيچكي كه بر درخت مي پيچد[30] دنيا را فرا گرفته بودند. هابيليان(مظلومان ومستضعفان) هر لحظه در انتظار برپايي قيامت بودند.

بيت چهارم:از سكوت و خاموشي سردي كه بر جهان حاكم بود جانها ملول و پراندوه [31] مي شد و دلها در انتظار رسيدن به آرزو[32] پير مي شد.

بيت پنجم: اميدها وآرزوها در دام نااميدي[33] به درد و غم تبديل مي شد و عشق پررونق  انسانها [34]از جوشش مي ايستاد و به سردي مي گراييد.

بيت ششم: شبهاي غفلت و خواب زدگي را تبدار، پراز التهاب و آماده انقلاب ديدم و در ميان جهل زدگان رهبري[35] آماده و فرزانه و آگاه و مبارز يافتم.

بيت هفتم: مردي كه  صفاي هم صحبتي آينه را درك كرده بود(پاك وزلال بود) و از روزن شب(عمر ستم و بيداد) به شوكت ديرينه گذشته درخشان اسلام مي نگريست.

بيت هشتم: مردي كه با همت خود تمام حوادث را زير پا گذاشت وپشت سر سپرد[36] و مردم  شكوه  عزم وارده ي اورا ستايش مي كردند.

  بيت نهم: مردي كه در پنهان با روح پيمان بسته بود مردي كه مانند[37] نوح  از طوفان حوادث  نهراسيد  و انقلاب را رهبري كرد.

بيت دهم: مردي كه با مردانگي به روي بيداد و ظلم دشنه كشيد مردي كه در سكوت و خاموشي فرياد قيام  را آغاز كرد[38].

بيت يازدهم: مردي كه اسلام را كه همچون قرقاولي[39] كشته بود، زنده كرد و پرواز داد  و  جهان اسلام را كه گرفتار سكوت بود مورد خطاب قرار داد[40].

بيت دوازدهم: كه اي مسلمانان كه خود جهاني را پريشان كرده بوديد ولي اكنون در پريشاني بسر مي بريد تا كي مي خواهيد در اين آشفتگي باشيد دنيا از گمراهي به تنگ آمد تا كي شما مي خواهيد در خواب غفلت بسر بريد؟

بيت سيزدهم: شما مانند ابر هستيد اين كه ابر نبارد شرم آور است  شما همچون شمشيري هستيد و شمشير بايد ببرد. اين كه شمشير نبرد ننگ بزرگي است.

بيت چهاردهم: بياد بياوريد جنگ بزرگ احد را و بزرگي هايي را كه ما مسلمانان از خود نشان داديم وآن پهلوانيها[41] و درشتي هايي كه انجام داديم.

بيت پانزدهم: حمله ي ما مسلمانان در جنگ خيبر يادش بخير[42] . در خشم علي انگار قهر خدا نمايان بود يادش بخير.

«آفتاب پنهان»

 

بيت اول: آن آفتاب پنهان (مهدي موعود) روزي طلوع خواهد كرد نه از سمت مشرق جغرافيايي[43] بلكه ازمشرق روحاني دلها.

بيت دوم:پلك دلم مي پرد اين نشانه چيست؟(دلم  بي تاب و بي قرار است، اين نشانه چيست؟) شنيده ام كه كسي به ميهماني مي آيد.

بيت سوم: كسي كه اگر هزار بار بهار بيايد از او سبزتر و شكوفاتر نيست. كسي كه شگفتي آفرين است آنگونه كه مي داني وآنچنان كه تو در آرزوهاي خود مي فهمي و  تصور مي كني.

بيت چهارم: تو آغازگر پروازي وپايان بخش سفر عشق هستي(پايان بخش خط اوليا و انبيا هستي.)

بيت پنجم: معني اول با احتمال استعاره:اي مهدي تو بهانه گريستن انسانهايي هستي كه همچون ابر در انتظار تو گريه مي كنند،ظهور كن كه اين اشكباري روزي پايان يابد همچنان كه هواي باراني صاف مي شود.

معني دوم با احتمال حسن تعليل: علت گريه كردن ابرها دوري توست ظهور كن تا هواي دلها صاف شود.

بيت ششم: تو متعلق به سرزميني[44] هستي كه همه جايش آباد است. ظهور كن كه دنياي ما رو به تباهي وفساد مي رود.

بيت هفتم: مانند كشتي كه در ساحل لنگر مي اندازد،[45] عشق با نام وياد تو همراه است. ظهور كن كه ياد تو اگرچه آرامش بخش است طوفان نيزدرراه دارد.(ياد تو آرامش بخش وآرامش قبل از طوفان.)

 

 

«قرآن مصور»

 

جهان مانند قرآني است كه به تصوير كشيده شده است ولي آيه ها دراين قرآن به جاي آنكه برجايي تكيه داشته باشند يا نشسته باشند دركنار هم ايستاده اند وهر كدام واقعيت هستند.

دريا وجنگل و خورشيد و ماه و گياه هركدام  آيه اي پراز مفهوم اند. با چشمهاي عاشق  بيا حقيقت دريا و جنگل،خاك وابر وخورشيد را با مشاهده در اين نشانه ها  درك كنيم.

 

 


«نياز روحاني»

بيت اول: به پاس [46] دل گرفته و چشم اشك ريزم خلوتم از حضور نور پر شده است.

بيت دوم: كسي كه جهان گنجايش بزرگي اورا ندارد به ميهماني خانه ي دل من آمده است.

بيت سوم: او غمي به ديرينگي تاريخ دردهاي بشري و دلي به گستردگي دل همه انسانها داشت.

بيت چهارم: امام صاعقه اي بود كه در اين روزگار درخشيد وگذشت يا اينكه طوفاني بود كه خواب جهانيان را آشفت و عبور كرد.

بيت پنجم: غم عشق او هميشه تا زماني كه زنده ام ريشه دارتر ازيك نياز روحي ومعنوي دردل و جان من باقي مي ماند.

بيت ششم: هنوز دل من آواي معنوي وحزن انگيز امام رابه رسايي وروشني آيات قرآن مي شنود.

 

«چشمهاي زمين»

 

بيت اول: اي دل گناه من و تو مانند باري سنگين از قدرت تحمل گذشت. صبح قيامت نزديك است اما من وتو دست از گناه برنداشته ايم.

بيت دوم: كارها سر وسامان نمي پذيرد و غم به پايان نمي رسد اگر آه برخاسته از اعماق جان مانند پرنده اي در نيمه هاي شب به پرواز درنيايد.

بيت سوم: فردا كه شهيدان عاشق زخمهاي شكفته بر تن خويش را گواه بر پايداري خويش دردين قرار مي دهند افسوس ودريغ كه من وتو با بر كنار بودن از رزم وجهاد نمي توانيم زخمي را گواه خويش قرار دهيم.

بيت چهارم: اين جوش وخروشها كه درمردم ديده مي شود ناشي ازعشق آنهاست پس تو نيز خاموش نباش وبراي ملحق شدن به اين مردم و بهره گرفتن از عشق شتاب كنيم چراكه عاقبت خاك سردي آرامگاه من و توست.

بيت پنجم: گورهايي كه هنوز كنده نشده است گويي چشمهاي زمين است كه با برافروختگي كشنده اي منتظر در كام گرفتن من وتوست.

بيت ششم: بيا با من در سفر به دوردست تاقله هاي نور(جبهه هاي جنگ عليه باطل) همراه باش وبدان كه در اين سفر عشق پشتيبان من وتوست.

 

 

«چند رباعي»

«بر اوج بلند»

 

بيت اول: لحظه ها سخت مي گذشت چنانكه گويي بردوش روزگار سنگيني مي كرد خورشيد وزمين وآسمان در اندوه بسر مي بردند.

بيت دوم: تابوت شهيد بر دست مردم تشييع كننده كه مانند موج انبوه بودند از گلها و شكوفه ها وخون رنگين به نظر مي رسيد.

 

 

«ساز شكسته»

بيت اول: هر چند دل من صافترازآينه است اما از غنچه هاي شكفته تنگتر وغمگين تر است

بيت دوم: اي عشق دل خاموش وبينواي ما را بشكن زيرا دل ما سازي است كه اگر شكسته باشد آهنگ دلنشين تري دارد.

 

 


«تقديمي»

 

بيت اول: اي دوست سرسبزترين بهار تقديم تو باد آواز دلنشين بلبلان ارزاني تو باد.

بيت دوم: مي گويند عشق در يك آن بوجود مي آيد آن لحظه شكفتن عشق بارها وبارها ارزاني تو باد.

 

 


«اجازه»

بيت اول: از عشق يكرنگي وطراوت كسب كن سوزنده ترين گدازه هارا از عشق بگير.

بيت دوم: در هر لحظه اي كه به تپش درمي آيي اي دل من يادت باشد كه از عشق اجازه بگيري.(هميشه با عشق همراه باش.)

 

«اقليم عشق»

 

بيت اول: همانگونه كه درپس جسم  جان وجود دارد آن سوي هستي واقعي نيز حقيقتي نهفته است پس با چشم باطن خود نگاه كن تا حقيقت وباطن هستي راببيني وآنچه راكه با حواس ظاهر درك نمي شود ادراك كني.

بيت دوم: عشق سرزمين گسترده اي است كه اگر به آن رو بياوري وآنجا ساكن شوي همه عالم را مانند گلزاري خرم وشكوفا بيني.

بيت سوم: در سرزمين عشق گردش زمين وآسمان بروفق مراد وبه كام عاشقان است.

بيت چهارم: بين دل ونگاه فاصله اي نيست طوري كه هرچه به نگاه مي بيني دلت همان را طلب مي كندو آنچه دلت طلب مي كند همان را به نگاه مي بيني.

بيت پنجم: گداي بي سروپا عالم عشق را در مقابل ملك جهان بي علاقه(سرگران[47]) مي بيني.(گداي عالم عشق به جهان وآنچه در آن است اعتنا نمي كند.)

بيت ششم: در سرزمين عشق مقام ومنزلت گروهي را كه به ظاهر چون پابرهنگان ارج وقربي ندارند والا والاتر مي بيني چنانكه گويي پا بر ستاره دور دست فرقد[48] نهاده اند.

بيت هفتم: در منطق بشري آفتاب كه چيزي بزرگ است در ذره اي كه چيزي خردو كوچك است نمي گنجد اما در سرزمين عشق درمورد هرچيز كوچك وحقيري كه تحقيق ومطالعه مي كني به چيز عظيم تر دست مي يابي چنانكه گويي از ذره آفتاب بدست آمده است.

بيت هشتم: اگر همان طوركه فلز در آتش گداخته مي شود خويشتن خويش را در عشق فنا كني مي بيني كه عشق چون كيميا[49] كه مس را به طلا تبديل مي كند جان بي ارزش تو رابه وجودي ارزشمند وفنا ناپذير تبديل مي كند.

بيت نهم: اگر از تنگناي[50] زندگي اين جهان عبور كني گستردگي سرزمين لامكان[51] عشق را در مي يابي.

بيت دهم: درآنجا چيزهايي مي شنوي كه هرگز نشنيده بودي و چيزهايي مي بيني كه هرگز نديده بودي.(حقايقي را كه حواس قادر به درك آن نيست درك مي كني.)

بيت يازدهم:عاقبت عشق تو را به جايي مي رساند كه همه مخلوقات وهمه كثرات را در مقام وحدت ويگانگي با خالق مي بيني.

بيت دوازدهم: از دل وجان تنها عاشق خداي يكتا باش تادر حالت عين اليقين[52] ببيني.

بيت سيزدهم: كه تنها وجود خداوند حقيقت محض است وديگر موجودات هيچ نيستند جز جلوه اي از ذات  يكتاي او وخدايي جزاو نيست.

بيت چهاردهم: خداوند بي هيچ پرده وپوشش از همه پديده هستي واز هر گوشه اي از اين جهان به جلوه درآمده است اي بينايان[53] دريابيد.

بيت پانزدهم: در حالي كه آفتاب در وسط آسمان مي تابد چرا به دنبال شمع هستي؟ و در حالي كه روز همه جا را روشن كرده است چرا در تاريكي بسر مي بري؟(مثل كساني كه با بودن خدا به جزاو مشغول شده اند مثل كسي است كه درنور آفتاب ظهر به شمع روي آورده است وهمچنين مثل كساني كه باروشن بودن حقيقت هستي در تصورات باطل خود بسرمي برند مثل كسي است كه در روز روشن در تاريكي بسر مي برد.)

بيت شانزدهم: به گلزار نگاه كن و نمود آب را در گل و گياهان نگاه كن.

بيت هفدهم: و ببين كه از آب بي رنگ گلها و گياهان رنگارنگ در گلزار روييده است همچنان وجود خداوند نيز با آنكه به حواس درنمي آيد درهمه اشيا وپديده هاي هستي باوجود كثرت و فراواني آنها نمود پيدا كرده است.

بيت هجدهم: طلب معشوق راهي طولاني است پادر اين راه بگذار وهمچنين زاد    راهي از عشق نيز براي خود مهيا كن.

بيت نوزدهم:كارهايي كه عقل از چاره كردن آن ناتوان است باعشق آسان مي شود.

بيت بيستم: با عشق به جايي مي رسي كه وهم و فكر بشري نمي تواند آن را دريابد.

بيت بيست ويكم: چون پيغمبر كه در معراج خود به مرتبه اي رسيد كه جبرئيل اجازه ورود به آن را نداشت تو با عشق به مرتبه اي مي رسي كه فرشتگان به آن نمي توانند برسند.

بيت بيست ودوم: راه تو راه طلب معشوق است توشه ي اين راه عشق است و منزل و مقصد تو فنا في الله است پس اگر توان چنين سفري را داري ،آماده شو و سفررا آغاز كن.

بيت بيست وسوم: اي هاتف عارفان و مردان حق كه گاهي مست خوانده مي شوند وگاهي هوشيار.

بيت بيست وچهارم: از كلماتي چون مي[54] و بزم[55] و ساقي[56] و مطرب[57] و ازمغ[58] ودير[59] و شاهد [60]و زنار[61].

بيت بيست وپنجم: منظورشان رازهاي پوشيده اي است كه به كنايه واشاره ازآن ياد مي كنند.

بيت بيست وششم: اگر به رازهاي آنها پي ببري مي فهمي كه رازهايشان اين است كه

بيت بيست وهفتم: تنها وجود خداوند حقيقت محض است وبس.

     



[1]  - تك :  بمعني بسيار تند براه رفتن و دويدن هم هست. . بمعني دويدن و تند راه رفتن و آن مرادف دو است چنانکه گويند تک و دو واسب رونده خوشرفتار را تکاور گويند.  دو وتيزي رفتار.  بدين معني از اوستا تک از ريشه تك )دويدن)که در تاختن آمده. پهلوي تگ افغاني تک (دويدن) تگ (دويدن‚ مشي‚ گام‚ گردش) و نيز تک  در اوستا بمعني تند وتيز است :

يکي باره اي برنشسته چو نيل          به تک همچو آهو به تن همچو پيل (دقيقي)

 ||  قعر چاه و ته حوض و امثال آن را هم گفته اند. بن و ته و قعر و پائين چيزي مانند چاه و حوض و دريا و انتهاي از هر چيز. بن و زير چيزي مانند چاه و حوض و دريا و امثال آن.  ته نيز لغتي است در تک بدين معني:

بر اوج چو پرواز کنم از نظر تيز             بينم سر مويي هم اگر در تک درياست. (ناصرخسرو)

[2] - سخت کمان : پهلوان و تيرانداز و شه زور. درشت و بيرحم.

ناوک اندازي و زوبين فکن و سخت کمان         پهنه بازي و کمند افکني و چوگان باز (فرخي).

کآن مرد سوي اهل خرد سست بود سخت          کز بهر طمع سست بود سخت کمانيش (ناصرخسرو)

 ||  درشت و بيرحم :

ديدي که وفا بسر نبردي                                 اي سخت کمان سست پيمان. (سعدي)

||  ماهر در تيراندازي. آن که کمان را بيشتر کشد تا تير آن دورپروازتر بود : بحدي که مرغان بر سر آن آشيانه کنند هيچ تيرانداز سخت کماني تير بدان نتواند رسانيد.

[3] - زاغ :  مرغي باشد که بعربي غراب گويند و آن سياه مي باشد و منقارسرخي دارد. (برهان قاطع). غراب. (منتهي الارب). بر شکل کلاغ کوچک بود که هيچ جاي او سفيد نباشد و پايهاي او سرخ باشد.

(صحاح الفرس). مرغي سياه که منقار سرخ دارد و در چشم او دائره اي سفيد است. (آنندراج). کلاغ. غراب. پسترم. قچل. قژاوه. (ناظم الاطباء). مولف صبح الاعشي آرد: نوعي کلاغ است کوچک‚ برنگ سبز لطيف وخوش منظر. گاهي داراي منقار و پاهاي سرخ. و اين همان است که آن را غراب الزيتون نيز مي نامند زيرا زيتون ميخورد. (از صبح الاعشي ج 2 ص76). يکي از اقسام غراب زاغ است که مشهور به غراب الزرع وداراي پيکري است بقدر کبوتر و منقار و پاهاي او قرمز مي باشد. زهره آن رنگ سفيد را جلا مي دهد.

)از تذکره ضرير انطاکي). محقق حلي گويد: زاغ که همان غراب الزرعاست حلال است. (شرايع محقق حلي). دميري آرد: از انواع غراب است که غرابالزرع. (کلاغ دشت) و غراب الزيتون خوانده مي شود و داراي اندامي کوچک و منظري زيبا و ظريف است و منقار و پاهاي بعضي از زاغهابرنگ قرمز مي باشد. و صاحب عجايب المخلوقات که گويد زاغ نام غراب سياه و بزرگ است اشتباه کرده است. (از حيوة الحيوان: زاغ). و درهمان کتاب آمده‚ بيهقي گويد: از حکم شرع درباره خوردن غرابهاپرسيدم او گفت نوع بزرگ و سياهش را مکروه ميدارم و اما خوردن قسم کوچک آن را که زاغ گويند باک نيست - انتهي. از سخنان دميري برمي آيد که زاغ مرادف غراب نيست بلکه قسمي خاص است از آن ومتداول ميان فارسي زبانان نيز اکنون چنان است که قسم حلال گوشت را زاغ يا کلاغ زاغي و قسم حرام گوشت (بزرگ و سياه) را کلاغ خوانند:

چنانکه اشتر ابله سوي کنام شده         ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بيخبرا.     رودکي

[4] - فَراغ:   پرداختن . پرداخته شدن.  فارغ شدن. || تهي شدن. ||  آسايش و فراغت. (ناظم الاطباء) :

هرکه او خورده است دود چراغ         بنشيند به کام دل به فراغ.   سنايي.

|| خلوت : فراغ عبادت از اين به ميسر شود. (گلستان(.

[5]راغ. : دامن کوه. (غياث اللغات) دامن کوه که به جانب صحرا باشد. (آنندراج ):

آهو ز تنگ و کوه بيامد بدشت و راغ   بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوري.  رودکي.

|| صحرا. (غياث اللغات ) صحراي سبزه زار.(از شعوري ج2 ورق 8):

بزرگان ببازي به باغ آمدند        همه ميش و آهو به راغ آمدند.  فردوسي.

|| زمين نشيب و فراز که چمنزار و شکوفه زار باشد. (از شعوري ج2ورق 8) || مرغزار. (برهان)

کجا باغ بودي همه راغ بود             کجا راغ بودي همه باغ بود.       ابوشکور بلخي.

 

[6] - مخزن: گنجينه. (منتهي الارب) جاي جمع کردن مال. جاي نهان کردن مال و گنجينه. انبارخانه و خزانه و پوته و جاي ذخيره. ج‚ مخازن. (ناظم الاطباء):

در گنجخانه ازل و مخزن ابد      هر دو نه جوهرند ولي نام جوهرند.   ناصرخسرو.

[7] - کبک: پرنده اي است مشهور ومعروف و آن دو قسم مي باشد دري و غير دري هر دو به يک شکل وشمايل ليکن دري بزرگتر و غير دري کوچکتر است. (برهان). اين پرنده بيشتر در کوهسارها زيست کند. قبج‚ معرب کبگ. (الفاظ الفارسيه المعربه تاليف ادي شير) پرنده معروف است و اعراب گوشت او را از جمله طعامهاي بسيار لذيذ شمارند و چون خواهند اين مرغ رابگيرند از هر طرف او را بپرانند تا وقتي از پرواز باز ماند و خسته شودبا دست بگيرند. (قاموس کتاب مقدس). پرنده اي است از راسته مرغان خانگي که قدي کوتاه و تنهاي خپله دارد‚ دمش کوتاه و سرش کوچک وبدون کاکل است‚ منقارش کوتاه و ضخيم و استخوان تارس (بامقايسه استخوان آدمي ميتوان گفت استخوان کف پا) در اين حيوان نسبتا بلند و بدون پر است. در حدود هشت گونه از اين پرنده شناخته شده که همه در نقاط کوهستاني آسيا و اروپا مي زيند. معمولا اين پرنده در اماکن بدون درخت و باصطلاح روباز زندگي مي کند و روي شاخه ها نمي رود و اکثر يک زوج نر و ماده با هم مي زيند. کبک نر و ماده به يک اندازه اند‚ ليکن رنگ نر زيباتر و روي سينه اش لکه اي قهوه ي يديده مي شود. پاي کبک پير خاکستري و کله اش زرد است..روزها را کبک در محلي ايمن مي گذراند ولي صبح زود و غروب بجستجو و جمع آوري دانه و حشرات و تخم و جوانه علف مي پردازد. اين پرنده در اسارت تخم مي کند ولي بر روي تخم نمي خوابد. بدين جهت براي تربيت و ازدياد آن بايد در منازل چمن تهيه کرد تا کبک در آن تخم بگذارد و بعدا تخمها را جمع آوري و زير مرغ کرچ بگذارند تا جوجه کبک بيرون آيد. جوجه کبک سبزي و تخم مورچه و حشرات را مي خورد.(فرهنگ فارسي معين) :

هزار کبک ندارد دل يکي شاهين         هزار بنده ندارد دل خداوندي.     شهيد بلخي.

-          تک کبک ; روش کبک. رفتن کبک :

کلاغي تک کبک در گوش کرد         تک خويشتن را فراموش کرد. نظامي (از امثال و حکم دهخدا(.

 -  روش کبک ; راه رفتن کبک. رفتار کبک : کلاغ خواست راه رفتن کبک را بياموزد راه رفتن خود را هم فراموش کرد. (امثال و حکم دهخدا(.

خاقاني آن کسان که طريق تو مي روند        زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست.     خاقاني.

- کبک بياباني ; منظور صاحب آنندراج از کبکي که در بيابان زيد نه در کوه‚با در نظر گرفتن آنکه بيابان توسعا بمعني دشت و کوه است بنظرنادرست آيد. شايد منظور از کبک بياباني نوعي کبک باشد که امروزه به کبک مرغي يا کبک مرغزار مشهور است.

[8] - نادره:  بي مانند. )فرهنگ نظام(. مرد بي نظير وبي مانند. )ناظم الاطباء)|| طرفه. طريفه:

نادره کبکي بجمال تمام        شاهد آن روضه فيروزفام.      جامي.

|| هر چيز کمياب. هر چيز تازه و تحفه. (ناظم الاطباء). طرفه. نفيس.ديرياب. تنگياب. قيمتي

|| هر چيز عجيب و شگفت.

[9] - شاهد: مشاهده کننده امري يا چيزي. حاضر. (از منتهي الارب). نگاه کننده. (از اقرب الموارد). ج‚ شهود و شهد :.

قاضي بدو شاهد بدهد فتوي شرع             در مذهب عشق شاهدي بس باشد.        سعدي.

- شاهدالحال ; گواه حاضر و ناظر

-          شاهد بودن ; شاهد بر شي يا کسي بودن. بر وقوع امري يا چيزيناظر بودن. حضور داشتن-

-           شاهد قضيه بودن ; گواه و ناظر حادثه بودن. قضيهاي را مشاهدهکردن. ديدن حادثهاي که واقع شده است.

 ||(اصطلاح عرفان) معشوق‚ محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور اونزد معشوق در تصور و خيالش. (فرهنگ مصطلحات عرفاء). || اداء شهادتکننده و گواه. (منتهي الارب) ج‚ شهد وشهود و اشهاد. (اقرب الموارد). گواه. آنکه بر امري شهادت دهد :

قول او بر جهل او هم حجت است و هم دليل     فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم يمين.     منوچهري.

|| در اصطلاح عرفا بمعني حاضر آمده است « و شاهد الحق شاهد فيضميرک» و تجلي جمالي ذات مطلق را در لباس شاهد عيان و بيان فرموده اند و گفته شده است که شاهد حق است به اعتبار ظهور و حضور. 

[10] - روضة:  مرغزار. (منتهي الارب)در بلاد عرب روضه هاي فراوان يافت شود. معروفشان آنها هستند که

مضاف واقع شده اند که قريب صدوسي وشش کلمه است و روضةعبارتست از زمينهايي است که بواسطه سيراب شدن‚ گياه و سبزه مي روياند و وقتي که پرگياه شد حديقه اش نامند. (از معجم البلدان). ||گلخانه و گلستان. (ناظم الاطباء(.

[11] - فيروزه. : پيروزه. فيروزج. يکي از سنگهاي آذرين که ترکيب  آن عبارت از فسفات ئيدراته آلومينيوم طبيعي است و  سختي آن مساوي شيشه يعني برابر با 6است. فيروزه به مناسبت رنگ آبي درخشاني که دارد در شمار سنگهاي گرانبها شناخته مي شود. هميشه بي شکل است و در حالت طبيعي رگه هاي

قهوه اي يا سفيد مشاهده مي شود. شکست فيروزه ناصاف است و معمولا رنگش در برابر رطوبت يا خشکي هوا و در ارتفاعات تغيير مي کند.مرغوبترين نوع فيروزه داراي رنگ آبي آسماني و مخصوص ايران است و در محلي موسوم به معدن در نزديکي نيشابور وجود دارد. درترکيه و هند نيز معادن فيروزه موجود است که رنگهاي آنها غالبا آبي مايل به سبز يا سبز زيتوني و سبز مايل به زرد است. پيروزه. فيروزج.

حجرالظفر. حجرالغلبه. حجرالعين. حجرالجاة. (فرهنگ فارسي معين)

[12] - تيزرو: رهوار. نوند. تندرو. تيزپا. (يادداشت بخط مرحوم دهخدا). تيزگام. (آنندراج). پرشتاب. سريع

[13] - تيزدو: تيزتگ. تندرو(منتهي الارب(.

[14] - تيزگام: تيزقدم و تيزتک. (آنندراج). تندرو و اسب راهوار.(ناظم الاطباء). سريع:

شهنشاه برداشت زين و لگام       به نزديک آن اسب شد تيزگام.     فردوسي.

[15] - خوش روش: آن که رفتار خوش دارد.صاحب اخلاق حميده. خوش کردار. خوش عمل.

[16] - خوشخرام:خوش رفتار و رعنا.(ناظم الاطباء). کشخرام. (يادداشت مولف(

اي کبک خوشخرام که خوش مي روي بايست      غره مشو که گربه عابد نماز کرد.   حافظ

[17] - متناسب: مشابه و مانند. (ناظم الاطباء) || فراخور. جور. سازوار. هماهنگ. موافق. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا):  شعار و دثار من متناسب باشد. (کليله و دمنه(.

[18] - خطوات: ج خطوة ( خطوة: يک گام. اسم است بر وزن فعله)

[19] - متقارب:  با يکديگر نزديک گردنده. (آنندراج). نزديک ونزديک به يکديگر. (ناظم الاطباء). فرهنگستان ايران «همرس» رابجاي اين کلمه پذيرفته است:

 و اين اقوال متقارب المعني است.(ابوالفتوح رازي‚ يادداشت به خط مرحوم دهخدا)

[20] - شاگردي: مقابل استادي. (برهان قاطع) عمل شاگرد. تلمذ :

بشاگردي هر آن کو شاد گردد           بود روزي که هم استاد گردد.     ناصرخسرو.

- به شاگردي رفتن ; نزد استادي به تحصيل رفتن. به تلميذي رفتن.متعلم شدن در مکتب استاد :

بنزد مرکبش چون تيز گردد        به شاگردي رود باد شمالا . عنصري

[21] - رفتار: سلوک. (ناظم الاطباء)  ||  طريقه حرکت. (ناظم الاطباء). طرز حرکت. (فرهنگ فارسي معين).

- امثال :روش کبک به تقليد نياموزد زاغ       هم ز رفتار طبيعيش درافتد به خطا 

سيدنصرالله تقوي (از امثال و حکم دهخدا).

کلاغ رفت راه رفتن کبک را بياموزد رفتار خودش را هم فراموش کرد (امثال و حکم دهخدا ج3 ص 1223)

[22] - قدم کشيدن: قدم گشادن. کنايه از راه رفتن. || بازماندن از رفتار. (آنندراج):

چو مور خسته از آن ميکشم قدم از راه         که توشهاي بجز از ضعف نيست در کمرم.

محمدقلي سليم  (از آنندراج).

[23] - رقم کشيدن:  نوشتن. نگاشتن. (ناظم الاطباء) :

در عالم علم آفريدن                                به زين نتوان رقم کشيدن.      نظامي.

قياس کردم تدبير عقل در ره عشق           چو شبنمي است که بر بحر ميکشد رقمي.      حافظ.

|| نشان گذاشتن. علامت نهادن :

سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند       من کيم در کوي عشقت کاين رقم بر من کشند.

خاقاني.

[24] - غرامت زده: کسي که غرامت کشد. تاوان زده. تاوان کشيده.

[25] - فصل: مانع و حاجز ميان دو چيز. || هر جاي پيوستگي دراستخوان هر بند اندام. || بخشي از کتاب يا رساله و معمولا فصل را از باب کوچکتر گيرند. (فرهنگ فارسي معين) :

اين فصل تقريرکرده شود و خان نشاط کند که اين عهد بسته آيد. (تاريخ بيهقي(.

[26] - فسانه:  مخفف افسانه است.(از حاشيه برهان چ معين). افسانه و حکايت بي اصل. (برهان). حکايت و سرگذشت بي اصل بود که زنان گويند. (صحاح الفرس). مثل. داستان. افسانه. (يادداشت بخطمولف):

شاد زي با سياه چشمان شاد         که جهان نيست جز فسانه و باد.     رودکي.

[27] - شبگير: صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پيش از صبح. اول صبح. (آنندراج):

گرانمايه شبگير برخاستي       زبهر پرستش بياراستي.    فردوسي.

 || حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام)راهي شدن پيش از سحر و بعد از نيمشب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و اين مقابل «ايوار» بود و بلند از صفات او وبا لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشيدن به کار رود. (آنندراج):

يک ره نرسيديم به شبگير و به ايوار         در سايه همسايه ديواربديوار.    هدايت.

 || کسي که در آخر شب براي عبادت برخيزد. || شب. || آخر شب. (ناظم الاطباء (.   || نام مرغي است که در وقت صبح صداي حزين کند. (برهان)

[28] - شبيخون:  تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بردشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال مي شود و در شعر با کردن  هم صحيح است. (فرهنگ نظام). به معني شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بيخبر باشد. (برهان). کلمه شبيخون بالفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ريختن و خوردن و آمدن وچکيدن مستعمل است. (آنندراج) :

کسي کو بلاجوي گردان بود         شبيخون نه آيين مردان بود.      فردوسي

[29] - قابيل:  فرزند آدم و حوا و برادر هابيل است. در داستانهاي ديني آمده است که هر نوبت حوا حامله مي شد خداوند يک پسر و يک دختر به او کرامت مي کرد و آدم به فرمان خدا دختر بطني را با پسر بطن ديگر به ازدواج درمي آورد. چون قابيل با توام خود اقليما متولد شد و پس ازوي هابيل با لبودا بدنيا آمدند و همه بحد بلوغ رسيدند‚ آدم اقليما را نامزد هابيل کرد و لبودا را به زوجيت قابيل منسوب گردانيد. قابيل ازقبول اين امر سرپيچي کرده گفت من هرگز در مفارقت خواهر همزاد خود اقليما که در حسن و جمال يگانه و بي مثال است از پاي ننشينم. وسرانجام آدم قابيل و هابيل را گفت که قربان کنند و قرباني هريک قبول افتد اقليما او را باشد. قرباني قابيل مورد قبول واقع نگرديد و اين امرخشم او را بيش از پيش برانگيخت. و هابيل را به کشتن تهديد کرد.هابيل گفت خداوند قرباني را از پرهيزکاران مي پذيرد و اگر تو به آهنگ کشتن من دست بکار شوي من دست نگاه مي دارم زيرا از خدامي ترسم و قابيل همچنان در کمين هابيل بود تا آن که او را بر سر کوهي

خفته يافت سنگي برگرفت و او را با ضربه سنگ از پاي درآورد. سپس جنازه او را برداشته حيران و سرگردان به اين طرف و آن طرف مي کشاند و نمي دانست که با آن چه کند. ناگاه دو کلاغ پيش چشم او به نزاع مشغول شدند يکي از آن دو ديگري را کشت و با منقار خويش زمين را گود کرد و لاشه کلاغ مرده را زير خاک پنهان ساخت. قابيل ازمشاهده اين صورت درسي فراگرفت و به دفن برادر پرداخت. (از تاريخ حبيب السير ص21 و 23(.

[30] - تنيدن: کار جولاهه و عنکبوت‚ بمعني بافتن. (غياث اللغات) بافتن ونسج کردن.  پيچيدن.

[31] - دلگير:  دل گرفته. غمگين و محزون و گرفته خاطر. (آنندراج). متنفر. رنجيده.آزرده خاطر. پر از حزن و اندوه. ملول. دلتنگ. محزون. پرملال.دلشکسته. (ناظم الاطباء). کمي متاثر از رفتار يا گفتار و يا کردارديگري. کدورت خاطر داشته از ديگري.

- دلگيرشدن ; رنجيدن. کمي ناراضي و مغموم گشتن. کمي ملول شدن از رفتار يا گفتار دوستي يا خويشاوندي. (يادداشت مرحوم دهخدا) :

غني به ترک محبت بسي پشيمانم           ز زلف يار گرفتم دل و شدم دلگير.    غني (از آنندراج)

|| دل گيرنده. تکدرآور. حزن آور. غم انگيز.اندوه آور. اندوه آرنده. تاثرآور. دلتنگ کننده. خفه. بيروح :

من آيم با تو تا گرگان به نخجير              که باشد در بهاران خانه دلگير. )ويس و رامين(.

.|| مزاحم. ناسازگار. غيرمطبوع. که دل گيرد :

مکن کاين ميش دندان پير دارد                به خوردن دنبه دلگير دارد.   نظامي.

  ||  رباينده دل. اسيرکننده دل. گيرنده دل :

چه مي خوردن چه چوگان و چه نخجير       همه بي تو نه پدرام است و دلگير.   )ويس و رامين(.

[32] - در رکاب کسي يا چيزي بودن : مطيع او بودن. پيرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن :      اي دولت در رکاب بختت         چون جنت درعنان کعبه.  خاقاني

[33] - حرمان :  بي روزي کردن. بازداشتن. منع کردن. بي بهرگي. نااميد کردن. نوميد کردن.

[34] - بازار گرم داشتن ; بازار با رونق داشتن. بازار بسيارمعامله وپرخريدار داشتن

[35] - شبرو: او که در شب رود. رونده درشب.||     سالک و پارسا. (ناظم الاطباء).||   عسس. (ناظم الاطباء).  ||  عيار.  ||  دزد. (فرهنگ نظام)

[36] - پايمال:  لگدکوب. پي خسته. مدعوس. پي سپر. خراب. (غياث اللغات) نيست و نابود:

سواران همي گشته بي توش و هال            پياده ز پيلان شده پايمال.   اسدي.

چه کرده ام که مرا پايمال غم کردي           چه اوفتاد که دست جفا برآوردي.    خاقاني.

 ||  پائين پاي. صف نعال :

تارک گردونت اندر پايمال                       ابلق ايامت اندر پايگاه.      انوري.

- پايمال کردن ; سپردن زير پاي. پاسپر کردن. پي سپر کردن. پي خسته کردن. لگدکوب کردن. له کردن در زير پاي. پامال کردن. توطو. توطئه.تکتکه.

بسا نام نيکوي پنجاه سال                       که يک کار زشتش کند پايمال.    سعدي.

- امثال :زور حق را پايمال کند ; الحکم لمن غلب. فرمان چيره راست.

[37] - رنگ :  لون. (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمايشهاي مختلف مي دهد‚ بعربي لون گويند. (فرهنگ نظام). لون يعني اثرمخصوصي که در چشم از انعکاس اشعه نور در روي اجسام پديد آيد.(ناظم الاطباء). آرنگ. گون. گونه. (برهان قاطع). صبغ. (مهذب الاسماء).صباغ. صبغة(از منتهي الارب). فام. .

رنگ از نظر فيزيکي: اثري است که در روي چشم از انوار منعکس بوسيله اجسام احساس مي شود.

رنگ اجسام: بغير از منابع نور‚ رنگ هر جسم بستگي به نوري دارد که آن جسم منعکس ميکند و يا از خود عبور مي دهد. 

اين کلمه مانند گون و گونه و فام با کلمات ديگر ترکيب مييابد و معاني گوناگوني از ترکيب آنها پيدا مي شود‚ مانند سفيدرنگ‚ سياهرنگ‚زردرنگ‚ لعلرنگ‚ خوشرنگ‚ پررنگ‚ کمرنگ و غيره.

-          به رنگ ; از حيث رنگ. لونا :

همه راغها شد چو پشت پلنگ           زمين همچو ديباي رومي به رنگ.      فردوسي.

-          پيروزه رنگ ; برنگ پيروزه. فيروزه رنگ. برنگ آبي پيروزه اي :

همه جامه ها کرده پيروزه رنگ            دو چشمان پر از خون و رخ بادهرنگ.     فردوسي.

 

-          رنگ بکار آوردن ; نيرنگ ساختن. مکر و حيله کردن :

چو داند که تنگ اندرآمد نشيب           بکار آورد رنگ و بند و فريب.     فردوسي.

سوي سيستان رفت بايد کنون                بکار آوري جنگ و رنگ و فسون.   فردوسي.

 ||  مثل. (برهان قاطع). مانند. نظير. شبه.  ||  ناراستي. خيانت. (برهان قاطع). خيانت. (جهانگيري). ||  عيب. (جهانگيري) || طرز. روش.(جهانگيري)  خصلت. شيوه. صفت. رسم وآيين :

بريخت برگ گل مشکبوي پروين رنگ         چو شکل پروين بر آسمان کشيد اشکال. ازرقي(از جهانگيري(.

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود            زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت. حافظ.

ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست            سهي قدان سيه چشم ماه سيما را. حافظ.

غلام همت آنم که زير چرخ کبود              ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است. حافظ.  

[38] - قامت بستن:  در تداول کنايه است از به نماز واردشدن و اداي تکبيرة الاحرام . معادل قامت زدن:  ايستادن. اينجا به معناي آغاز و شروع 

[39] - تذرو: مرغ معروف خوشرفتارکه اکثر در پاي سرو گردد‚ از اين جهت عاشق سرو گويند. (فرهنگ رشيدي). بمعني خروس صحرايي . از جهانگيري و فرهنگ حکيم نورالدين‚ و در سراج اللغات از فرهنگ قوسي نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغي ازجنس ماکيان و خروس که در بيشه استراباد و مازندران بسيار باشد وبغايت خوشرنگ .  پرنده اي است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپايه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نيز گويند. (شرفنامه منيري) و آن را به دري تورنگ گويند. (آنندراج). دراج. قرقاول.(زمخشري)

چه نامست اين مرد بر سان سرو      بسرخي رخانش چو خون تذرو.  فردوسي.

[40] - آواز دادن ; ندا. ندا کردن. خواندن. فراخواندن. تاذين. دعوت. آوا برآوردن :

آهو از دام اندرون آواز داد     پاسخ گرزه بدانش بازداد.   رودکي. ||  اعلان کردن. منادي کردن. اعلام کردن. اذان. اطلاع دادن

[41] - پهلوان: منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع‚ و مجازا بمعني سخت توانا و دلير و زورمند بمناسبت دليري قوم پارت. (از حاشيه برهان قاطع چ معين). مردم سخت و توانا و دلاور

و قوي جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوي. (برهان). دلير. بطل. مرد زورمند. يل. کمي: پهلوان اين کارست; بنيرو و دليري از عهده آن برمي آيد. || اميري که بمردي و سپاه کشي از او بهترنباشد. (نسخه اي از لغتنامه اسدي). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس).سپهبد لشکر باشد بر لشکر تمام.(نسخه اي از لغتنامه اسدي):

همانا بفرمان شاه آمدي                    گر از پهلوان سپاه آمدي.   فردوسي.

بدان تن سراسيمه گردد روان             سپه چون زيد شاد بي پهلوان. فردوسي.

|| در تداول فارسي زبانان قرون اخير‚ کشتي گير‚ زورخانه کار‚ که فنون کشتي نيک داند. که بفنون زورآوري و ورزشکاري آشنا باشد. ج‚پهلوانان.

[42] - يادباد: به ياد. يادبود. يادکرد. ذکر. و مجازا شادي سلامت :

گويم آنگاه بياريد يکي داروي خواب          يادباد ملکي ذوحسبي ذونسبي.   منوچهري.

||  (فعل دعايي مرکب) و در اين شعر فردوسي «بلند باد«‚ « پرآوازه باد»‚ « مذکور باد» را رساند:

که نوشه زياد از بزرگان قباد                    بهر کشوري نام او ياد باد.

 ||  و در اين بيت دعاي نيک رفتگان را باشد :

زمال و منصب دنيا جز اين نمي ماند           ميان اهل مروت که يادباد فلان.    سعدي.

||  و در اشعار ذيل «بخاطر باد»‚ «در حافظه باد» معني مي دهد :

دل شهريار جهان شاد باد                  همه گفته من ورا ياد باد.    فردوسي.

  ||  و در اشعار ذيل علاوه بر معني «به خاطر باد»‚ رايحه اي از صورت تحسين و شگفتي نيز وجود دارد و معنيي قريب به «خوشا» دارد :

فرخ و روشن و جهان افروز                       خنک آن روز ياد باد آن روز .نظامي.

ياد باد آنکه نهانت نظري با ما بود               رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود. حافظ.

روز وصل دوستداران ياد باد                      ياد باد آن روزگاران ياد باد.  حافظ.

[43] - جغرافيا: کلمه معرب از اصل يوناني ژئوگرافي  است مرکب از ژئو به معني زمين و گرافن  به معني نوشتن وتشريح کردن که روي هم رفته معني نگارش زمين است و مي توان آن راچنين شرح داد و بيان کرد: تشريح دقيق و علمي وضع زمين‚ يا شرح وضع سطحي سياره يي که بشر بر روي آن زندگي مي کند.

 

[44] - اقليم: معرب‚ کشور و مملکت و ولايت. کشور.  هفت يک بهره ربع مسکون چه باعتقاد متقدمين يک ربع از چهار ربع کره ارض مسکون است و سه ربع ديگر را آب گرفته و اين ربع را که ربع مسکون نامند ازشمال تا خط استواء بر هفت قسمت کرده و هر قسمتي را اقليم ناميده اند. ج‚ اقاليم.(منتهي الارب) بخشي از زمين. ياقوت گويد: مردم اندلس[  اسپانيا] هر قريه کبيره جامعه را اقليم خوانند و آنگاه که اندلسي گويد من ازمردم فلان اقليم باشم مراد او بلده يا رستاقي است. از لغت يوناني کليما و اصلا  بمعني خميدگي و انحنا وانحراف بوده و اصطلاحا بمعني تمايل و انحراف ناحيه اي از زمين نسبت به آفتاب است. هر اقليم منسب به يکي از سبعه سياره است و در بعضي  کتب اسماي هفت اقليم و مناسبت هر يکي بسيارهاي نوشته اند چنانکه صاحب مويدالفضلا نوشته است که هندوستان بزحل و چين بمشتري وترکستان بمريخ و خراسان يعني ايران بشمس و ماوراءالنهر يعني توران بزهره و روم بعطارد و بلخ بقمر منسوب است و اطلاق اسم اقليم بر اين فلکهاي مذکور مخالف قرارداد حکماست.(غياث اللغات):

کجا رفت اسکندر نامور                کزو گشت اقليم زير و زبر. فردوسي.

[45] - لنگر: اسبابي معروف براي نگاه داشتن کشتي ها هر جا که بخواهند به کار برند و همواره در عقب کشتي آويخته باشد. (از قاموس کتاب مقدس). مرساة.  قريص. انجر.(منتهي الارب). کلمه لنگر اصل کلمه انجر عرب است و با آنکراي لاتين از يک اصل باشد:

سخن لنگر و بادبانش خرد             به دريا خردمند چون بگذرد. فردوسي.

صاحب آنندراج گويد: لنگر با لفظ انداختن و افکندن و گشادن و گسستنو نهادن و فروکشيدن مستعمل است. و رجوع به لنگر انداختن و لنگرافکندن شود.

لنگر گرفتن = لنگر انداختن: ...  توقف کردن كشتي  در دريا با افکندن لنگر در آب. افکندن لنگر کشتي به دريا. || قرار گرفتن. مقام گرفتن. (غياث(. - لنگر انداختن کسي در جائي ; توسعا متوقف شدن در هر جا. دير درخانه کسان ماندن چنانکه چند روزي. توقف نسبتا طويل کردن.خانه نزول شدن . در خانه ديگران دير ماندن. پوست تخت انداختن.

[46] - پاس:  حرس. حراست. نگاهباني. نگهباني. نگاهداري:

دلير و خردمند و هشيار باش             بپاس اندرون سخت بيدار باش. فردوسي.

||  رعايت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن :

رضاي حق اول نگه داشتن              دگر پاس فرمان شه داشتن.     سعدي.

-          پاس خاطر ; رعايت حال. مراعات خاطر

-          بپاس خدمات او ; برعايت خدمات او.

بپاس دوستي شما ; به احترام و رعايت دوستي شما.

[47] - سرگران:  کنايه از کسي که در قهر و غضب بوده وخشمناک باشد:

زآن کرم است سرگران جان و سر سبکتکين       زين سخن است دلسبک عنصر طبع عنصري. خاقاني.

  ||  متکبر. || ملول

[48] - فرقدان:  تثنيه ي فرقد . فرقدين. دو ستاره درخشان در صورت دب اصغرو به فارسي دو برادران گويند. و بدان دو درمساوات و عدم مفارقت مثل زنند و يکي را انورالفرقدين و ديگري رااخفي الفرقدين نامند

[49] - كيميا: لغتي است بسيار معروف و مشهور‚ به اصطلاح اهل صنعت‚ علمي و عملي است که روح و نفس اجساد ناقصه را به مرتبه کمال رساند يعني قلعي و مس را سيم و زرکند معرب از يوناني خميا به معني اختلاط و امتزاج. قياس شود با آلشيمي  و شيمي  فرانسوي و کميستري انگليسي|| اکسير

[50] - مضيق  : جاي تنگ. مکان تنگ.

[51] - لامکان: از: لا به معني نه + مکان به معني جاي . بي جاي. بي مکان. بيرون جاي.  ناکجاآباد

[52] - عين اليقين:  يکي از مراتب ثلاثه يقين ( علم اليقين‚عين اليقين‚ حق اليقين) است. کيفيت و ماهيت چيزي را به يقين دريافتن‚ بعد ديدن آن به چشم. يقين را سه مرتبه است: يکي علم اليقين‚ که دانستن امري يا چيزي باشد به کمال تيقن به کيفيت و ماهيت آن که اصلا بوي شک در آن نباشد. دوم عين اليقين‚ وآن ديدن چيزي است بچشم خود‚ مثلا ديدن آتش از دور‚ و اين به نسبت اولي اقوي است. سوم حق اليقين‚ و آن داخل شدن است در آن چيز‚ يا خود آن چيز گرديدن يا در او محو شدن‚ مثلا داخل شدن درآتش که از دور ديده مي شود و سوخته شدن در آن‚ و اين يقين ازيقين دوم نيز اقوي است. و بعضي چنين مثال آورده اند که چنانچه شخصي مي داند که خوردن زهر مي کشد اين علم اليقين است و اگر ديد که روبروي او کسي زهر خورد و بمرد اين عين اليقين است و اگر خودبخورد و در نزع افتد‚ اين حق اليقين است.

[53] - اولي الابصار: صاحبان بينايي ،مردمان روشن بين، اولي: صاحبان ، ابصار: ج بصر

[54] - مي:  به معني شراب انگوري است. || مطلق شراب اعم از اينکه از انگور حاصل آيد يا مويز وخرما و جز آن || در اصطلاح عرفاني  نزد صوفيه به معني ذوقي بود که از دل سالک برآيد و او را خوش وقت گرداند. || (اصطلاح عرفاني) به معني محبت و عشق آيد.

[55] - بزم:  مجلس شراب و جشن و مهماني.وعيش و عشرت ومجلس عيش و نشاط بخصوص‚ و بدين معني مقابل رزم است. مجلس انس. مقابل مجلس رزم

[56] - ساقي:  آب دهنده. ج‚ سقات.آنکه سيراب کند. آنکه تشنگي فرونشاند. آبدار ||. باده ده‚ شراب ده. مي گسار. آنکه شراب بحريفان پيمايد. آنکه مي در ساغر حريفان درافکند. غلامان خوبروي که در بزمها مي بحريفان مي پيمودند ||  نزد صوفيه‚ فيض رسانندگان و ترغيب کنندگان را گويند که به کشف رموز و بيان حقايق دلهاي عارفان را معمور دارند. || نزد سالکان پير کامل و مرشد مکمل. || صور جماليه که ازديدن آن سالک را خماري و مستي حق پيدا شود. || نيز حق تعالي ساقي صفت گشته شراب عشق و محبت به عاشقان خود مي دهد‚ و ايشان را محو و فاني مي گويند. و اين معني را جز ارباب ذوق و شهود ديگري درنمي يابد

[57] - مطرب:  سرودگوينده. خنياگر.  آن که سرود گويد و کسي را به طرب مي آورد. اهل طرب و مغني و آوازخوان و ساززن و رقاص. نزد صوفيه فيض رسانندگان و ترغيب کنندگان را گويند که به کشف رموز و بيان حقايق‚ دلهاي عارفان را معمور دارند. و نيز به معني آگاه کنندگان عالم رباني آيد‚ و مطرب پيرکامل و مرشد مکمل را گويند

[58] - مغ:  گبر آتش پرست باشد و مغان جمع آن. طايفه اي ازپارسيان را که پيرو زردشت اند. مجوسي.  اوستائي »مگه« ‚ «موغو»  ‚ پارسي باستان«مگو»  ‚ پهلوي « مگو»  . فردي از قبيله مغان. || موبد زردشتي.   نزد نويسندگان قديم از کلمه مغ پيشواي ديني زرتشتي اراده شده است. از همين کلمه است که در همه السنه اروپايي ماژ(magic) موجود است.

[59] - دير:   خانه اي که راهبان در آن عبادت کنند و غالبا ازشهرهاي بزرگ بدور است و در بيابانها و قله هاي کوه ها برپا گردد وهر گاه در شهر بنا گرديد آن را کنيسه )کليسا( يا بيعة گويند و بعضي ميان اين دو فرق گذارند که کنيسه از آن يهود است و بيعة متعلق به نصاري است. جوهري گويد ريشه دير[  نصاري] از کلمه دار است وجمع آن اديار و خداوند دير را ديراني گويند و ابومنصور گفته است که ديراني و ديار خداوند دير و ساکن آن و آباد کننده آن است گويند دار‚ ديار‚ دور. و جمع قلت ادور‚ ادءر و ديران و آدر بنابر قلب و نيز گويند   ||  نزد صوفيه عالم انساني را گويند.

[60] - شاهد:  مشاهده کننده امري يا چيزي. حاضر.  نگاه کننده. ج‚ شهود و شهد || اداء شهادت کننده و گواه. ج‚ شهد وشهود و اشهاد. ||  در اصطلاح عرفان معشوق‚ محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور اونزد معشوق در تصور و خيالش. || در نزدسالکان‚ حق را گويند به اعتبار ظهور و حضور‚ زيرا که حق به صوراشياء ظاهر شده و «هوالظاهر» عبارت از آن است

[61] - زنار:  هر رشته را گويند عموما. ريسماني است به ستبري انگشت از ابريشم که آن را بر کمر بندند || آنچه ترسايان بر ميان بندند. رشته مانندي که ترسايان بر ميان بندند.  نشان ترسايان ||اصطلاح تصوف بمعني يک رنگي و يک جهتي سالک باشد در راه دين ومتابعت راه يقين و در کشف اللغات ميگويد: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقيقي است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست بايد کرد

 

معنی درس ادبیات3ریاضی و تجربی.بخش دوم

 

قاضي بست 

 

 

روز دوشنبه ، هفتم صفر، امير[مسعود] صبح زود، سوار اسب شد و با پرندگان شکاري و يوزپلنگان و چاکران و خدمتکاران و نوازندگان به ساحل رود هيرمند رفت و در آنجا غذا و شراب همراه خود بردند و صيد زيادي بدست آوردند زيرا تا نزديک ظهر مشغول صيد بودند. پس در کنار رود اطراق کردند و خيمه ها و سايبان هايي در آنجا زده بودند. آنان غذا خوردند و شراب نوشيدند و بسيار خوشحالي کردند.

 

از آنجا که سرنوشت چنين بود، پس از نماز، امير دستور داد تا قايق ها را بياورند و ده قايق کوچک آودند، يکي از آنها بزرگتر بود براي نشستن سلطان و بستر ها پهن کردند و سايباني بر وي کشيدند. امير سوار آن قايق شد و هر گروهي از مردم سوار قايقهاي ديگر شدند و هيچ کس از عاقبت کار خبر نداشت. ناگهان آنها ديدند که چون آب فشار آورده بود قايق پر شده، قايق شروع به غرق شدن و درهم شکستن کرد، موقعي فهميدند که مي خواست غرق شود. فرياد بلند شد و همه به جنبش و تکاپو افتادند، امير برخاست و بخت يار بود که قايقهاي ديگر به او نزديک بودند. هفت و هشت تن به آب پريدند و امير را گرفتند و امير را بردند و به قايق ديگر رسانيدند و کاملا خسته شده بود و پاي راستش زخمي شده بود، به اندازه يک کمربند پوست و گوشت پاره شد و چيزي نمانده بود که غرق شود. اما خداوند پس از نشان دادن قدرت خود رحم کرد. جشن و شادي بر او سياه شد و چون امير به قايق رسيد، قايقها حرکت کردند و به ساحل رود رسانيدند.

 

امير از مرگ نجات يافته  به خيمه آمد و لباسهايش را عوض کرد و خيس و ناخوش شده بود سوار اسب شد و سريع به قصر رفت  زيرا خبري بسيار ناخوشايند در لشکر پيچيده بود و نگراني و پريشاني بزرگي به پا شده بود. بزرگان و وزيران به استقبال او رفتند، وقتي پادشاه را به سلامت ديدند. فرياد و دعا در بين سپاهيان و مردم برپا شده بود و آن قدر صدقه دادند که اندازه آن معلوم نبود.

 

روز بعد امير دستور داد تا نامه هايي را به غزنين و همه سر زمين هاي ايران بفرستند وماجراي اين اتفاق بزرگ و سخت را که پيش آمد و تندرستي که در پي آن حاصل شد به مردم خبر دهند و دستور داد تا يک ميليون درهم در غزنين و دو ميليون درهم در ديگر سرزمين ها به شکرانه اين حادثه به خير گذشته به نيازمندان و مستحقان بدهند. وامير با امضاي خود آن نامه را مورد تائيد قرار داد و قاصدان رفتند.

 

روز پنجشنبه يازدهم صفر امير تب کرد، تبي سوزان وسردرد (سرسام:نوعي بيماري كه به معناي ورم سر(مغز) مي باشد).آن طور که نمي توانست با کسي ملاقات کند بجز تعدادي از پزشکان و خدمتکاران مرد وزن واز بقيه مردم دوري جست، مردم بسيار نگران وپريشان بودند و نمي دانستند چه پيش مي آيد.

 

از وقتي که اين بيماري پيش آمده بود بونصر از نامه هاي رسيده با خط خود نکته برداري مي کرد و از تمامي نکته ها آنچه را که در آن خبر ناخوشايندي نبود به واسطه من به قسمت پايين کاخ مي فرستاد و من آن نامه ها را به آغاجي خادم    مي دادم و تند تند جوابها را براي بونصر مي آوردم. امير را اصلا نمي ديدم تا زماني که نامه هايي رسيد از پسران علي تکين و من خلاصه آن نامه ها را که در آنها خبر خوشي بود به دربار بردم. آغاجي نامه ها را از من گرفت و پيش امير برد. پس از يک ساعت بيرون آمد و گفت: اي ابوالفضل امير تو را به حضور   مي طلبد.

 

به نزد امير رفتم و ديدم که خانه را تاريک کرده اند و پرده هاي کتاني خيس در آن آويزان کرده اند و شاخه هاي بسياري در آن گذاشته اند و کاسه هاي بزرگ پر از يخ بر روي آن شاخه ها گذاشته بودند و ديدم که امير آنجا بر روي تخت نشسته است در حالي که پيراهن نازک کتاني بر تن و گردنبندي از جنس کافور در گردن داشت و بوالعلاي طبيب آنجا پايين تخت نشسته بود.

 

امير گفت: به بونصر بگوي که امروز حالم خوب است ودر همين دو سه روز آينده اجازه ي ملاقات داده خواهد شد، زيرا بيماري و تب همه از بين رفته است.

 

من بازگشتم و هر چه اتفاق افتاده بود به بونصر گفتم. بسيار خوشحال شد و خداي عزيز و گرامي را براي سلامتي امير شکر کرد و نامه نوشته شد. به نزد آغاجي بردم و اجازه حضور يافتم تا بار ديگر افتخار ديدار امير مسعود را که براي من مبارک بود پيدا کردم.

 

امير نامه را خواند و وسايل نوشتن طلب کرد و آن نامه را امضا کرد و گفت وقتي نامه فرستاده شد تو برگرد که درباره موضوع خاصي براي بونصر پيامي دارم تا به تو بگويم.

 

گفتم اطاعت مي کنم و برگشتم با نامه امضا شده و آنچه اتفاق افتاده بود براي بونصر بازگو کردم. اين انسان بزرگ و نويسنده لايق با شادماني به نوشتن پرداخت و تا نزديک نماز ظهر اين امور مهم را به پايان رسانيد و چاکران و فرستاده را روانه کرد. سپس نامه اي نوشت به امير و هر چه انجام داده بود در آن شرح داد. نامه را بردم و اجازه ورود يافتم و نامه را به امير دادم، امير خواند و گفت خوب شد. به آغاجي خادم گفت کيسه ها را بياور و به من گفت اين کيسه ها را بگير. در هر کيسه هزار مثقال طلاي خرد شده است. به بونصر بگوي طلاهايي است که پدر ما از جنگ هندوستان آورده است و بتهاي طلايي را شکسته و ذوب کرده و خرد کرده و اين حلال ترين مال هاست. در هر سفري براي ما از اين طلاها مي آورند تا هرگاه مي خواهيم صدقه بدهيم که کاملا حلال باشد از همين دستور مي دهيم بدهند.

 

شنيده ايم که قاضي بست بوالحسن بولاني و پسرش بوبکر بسيار تهي دستند و از کسي چيزي قبول نمي کنند و زمين زراعي کوچکي دارند. بايد يک کيسه را به پدر و يک کيسه را به پسر داد تا زمين زراعي کوچکي از مال حلال براي خود بخرند تا بتوانند راحت تر زندگي کنند. ما نيز شکر اين نعمت تندرستي که بدست آورديم اندکي ادا کرده باشيم.

 

من کيسه ها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعريف کردم. بونصر در حق امير دعا کرد و گفت: امير اين کار را بسيار خوب و بموقع انجام داد. شنيده ام که بوالحسن و پسرش زماني پيش مي آيد که به ده درهم محتاج مي شوند. بونصر به خانه بازگشت و کيسه هاي طلا را با او بردند و پس از نماز کسي را فرستاد  و قاضي بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پيغام امير را به قاضي رساند.

 

قاضي در حق امير بسيار دعا کرد و گفت: اين هديه مايه افتخار من است، پذيرفتم و پس دادم زيرا به آن احتياجي ندارم و روز قيامت بسيار نزديک است ونمي توانم جواب گوي آن باشم و البته نمي گويم که نيازمند نيستم اما چون به آن مقدار اندکي که دارم قانعم. گناه و عذاب اين عمل را نمي توانم بپذيرم.

 

بونصر گفت: شگفتا طلايي که سلطان محمود با جنگ از بت خانه ها و به زور شمشير آورده باشد و بت هايي طلايي را شکسته و خرد کرده و گرفتن آن را خليفه مسلمين[ خليفه عباسي] حلال مي شمارد شما آن را نمي پذيريد.

 

گفت: عمراميرطولاني باد، وضعيت خليفه به گونه اي ديگر است زيرا او صاحب همه ولايت هاي اسلامي است و خواجه بونصر با امير در  جنگها بوده است و من نبوده ام و برايم مشخص نيست که آن جنگها بر شيوه پيامبر بوده است يا نه. من نمي پذيرم و مسئوليت اين را به عهده نمي گيرم. گفت اگر تو قبول نمي کني به نيازمندان و درويشان بده. گفت من هيچ نيازمندي در بست نمي شناسم که بتواند به آن طلا داد و اين چه کاري است که طلا کس ديگري ببرد و من در قيامت مورد بازخواست قرار بگيرم، به هيچ وجه آن را نمي پذيرم.

 

بونصر به پسر قاضي گفت: توسهم خود را بردار، گفت: زندگي خواجه بزرگ طولاني باد. به هر حال من هم فرزند همين پدرم که اين سخن ها را گفت و دانش خود را از او آموخته ام و اگر حتي يک روز او را مي ديدم و حالات و رفتار او را مي شناختم بر من واجب مي شد که تمام امر از او پيروي کنم. چه برسد به اينکه سالها او را ديده ام ومن هم از حساب رسي و ماندن و سوال روز قيامت   مي ترسم همان طور که او مي ترسد و آنچه از مال دنيا دارم که کم و حلال است برايم کافي است و به بيشتر از آن نيازمند نيستم.

 

بونصر گفت: خدا خيرتان بدهد شما دو نفر چقدر بزرگواريد و گريه کرد و آنها را بازگرداند و بقيه روز در همين فکر بود و از اين ماجرا سخن مي گفت و روز بعد نامه اي نوشت به امير و ماجرا را بازگو کرد و طلا را پس فرستاد.

 

 

 

 

 

«بانگ جرس»

 

بيت اول: هنگام آن رسيده كه توشه راه سفر را براسب ببنديم وآماده سفرشويم وتصميم بگيريم كه ازهمه موانع كه چون سد مقابل ما قرار دارند بگذريم.

بيت دوم: ازهرگوشه و كنار فرياد كوچ به گوشم مي آيد. خروش از زنگ كاروان برخاست(كاروان آماده رفتن است) واي بر من كه همچنان خاموشي گزيده ام وآماده رفتن نشده ام.

بيت سوم:بلند همتان دريادل، راه سفري را در مقابل دارند، پا در ركاب آماده حركت هستند.

بيت چهارم: برادر هنگام رفتن است وراه طولاني، بيم به خودراه نده ودررفتن شتاب كن دراين كار بهترين تدبير همت وكوشش است.

بيت پنجم:هنگام سفررسيده است بيا تابا اسب بردشتها بتازيم وتاسرزمين فلسطين پيش برويم.

بيت ششم:فلسطين پرازاستعمارگران است كه چون فرعونيانند ومردي چون موسي جلودار است ومانعي چون نيل برسر راه قراردارد.

بيت هفتم: اي برادر فضاي سرزمين ما كه چون خانه ماست تنگ وكوچك است واين كه در وطن ما بيگانه جاي بگيرد براي ما ننگ شمرده مي شود.

بيت هشتم: فرماني رسيد كه اين سرزمين راازدشمن بازپس بگيريد(سرزمين فلسطين) تخت ونگين را از اهريمن(دشمن) پس بگيريد.

بيت نهم: اين بدان معني است كه همچنان موسي قصد نابودي سامري راكرد امام خميني قصد نابودي اسرائيل رادارد پس اي ياران بايد به مقام رهبري وولي خود ياري رسانيد.

بيت دهم: فرمان رهبر چنين است كه بر دشتها بتازيد ـ دشت حتي اگرازخون كشتگان دريا شود بازهم به هجوم خود ادامه دهيد.

بيت يازدهم:فرمانبرداري واطاعت از فرمان رهبر واجب و بايسته است اگر درراه تحقق فرمان رهبر، شمشيراز هرسو برما ببارد بگو ببارد براي ما سخت نيست.

بيت دوازدهم: اي برادر كه چون جان عزيزي، برخيز وقصد سفركن اگر دراين راه شمشير ببارد(با خطرات بسيار روبرو شوي) باكي نيست جانت را چون سپري درمقابل اين خطرات نگه دارو جانت را فدا كن.

بيت سيزدهم: اي دوست برخيزتا به سمت جولان اشغال شده برويم و پس از فتح آنجا تا لبنان پيش برويم.

بيت چهاردهم: لبنان آنجاست كه در هر سويش صد شهيد در خاك خفته اند آنجا كه درهر گوشه اش كه هجوم اشغالگران غمي پنهان در خود دارد.

بيت پانزدهم: اي دوست مصيبت لبنان و مردم لبنان ما را ازپاي درآورد مصيبت روستاي دير ياسين چنان بر ما دشوارآمد كه پشتمان شكست.

بيت شانزدهم: بخاطر تقدس طور سينين بايد با مژگان چشم خود گرد ازآن پاك كنيم. بايد از اينجا تا فلسطين به احترام و تحمل سختي با سينه خيز  پيش برويم.

بيت هفدهم:اي دوست برخيز و فرياد چاوش را بشنو كه اكنون پرچم قيام را بر دوش گرفته است.

بيت هجدهم: لبيك گويان بر اسب راهوار خود بنشين وآماده رفتن به ميدان جنگ شو. مقصد سرزمين مقدس فلسطين است كه همپاي رهبر خود بايد تا آنجا بتازيم.

  «باغ نگاه»

 صبحگاهان روشنايي چشمانت چون دو پرنده آزاد، خاموش وآرام، چشمان تو را كه انگار صحن حرم است، ترك كردند و به پرواز درآمدند.

شبانگاهان روشنايي چشمانت مانند دو رديف پرنده ياكريم،همراه نسيم ازچشمانت - كه براي ديوار دل مانند لبه هستند- به پرواز درآمدند.

در برابر چشم تو كه چون مزرعه اي سبز و پربار است ، آفتاب مانند خار و خس بي ارزش وبي رنگ است.

آبشار در برابر درياي خشم تو موجي است كه از حركت باز ايستاده است.

با وجود نابيناشدنت هنوز مي توان از باغ نگاهت سبدي از ميوه ي نور و روشني چيد.

 

ترانه ي من

مانند موج ها كه به سوي ساحل شني راه مي سپارند

دقيقه هاي عمر ماهم با شتاب به سوي پايان خود پيش مي روند

هر دقيقه جاي خود را به دقيقه ي بعدي مي دهد

و در گيروداري پيوسته از هم سبقت مي گيرند

تولد كه روزي از اصل نور بود

به سوي بلوغ پيش مي رود و زماني كه جواني را چون تاجي بر سر آن گذاشتند

حوادث ناگوار شكوه جواني را تهديد مي كنند

زمان كه روزي بخشنده بود بخشش هاي خود را نابود مي كند

آري زمان شكوه جواني را تباه و دگرگونه مي كند

بر ابروهاي زيبا به طور موازي چين مي اندازد

و مرواريدهاي كمياب طبيعت را به كام خود مي ريزد

زمان دروگري است كه هيچ گياهي از آسيب داس او در امان نيست

جز شعر من كه در روزگارهنوزنيامده هم برجا مي ماند

تا دست ستمگر دهر  ناخواسته ارزش تو را ستايش كند

 

 

«چشم به راه»

 

خدايا آنان كه جزتو داراي همه چيز هستند، كساني را كه جزتو چيزي ندارند به تمسخر مي گيرند- واين جاي تعجب است چون در حقيقت آنان اند كه بي خدا چيزي ندارند -

 

به دنيا آمدن هر كودك پيامي است از سوي خدا براي انسان كه خدا هنوزاز انسان قطع اميد نكرده است - واميدوار است كه انسان به فطرت روحاني خود روكند وارزش هاي انساني را شكوفا كند-

 

خدا به انسان مي گويد شفايت مي دهم به اين سبب كه به تو آسيب مي رسانم. تو را دوست دارم به اين سبب كه مجازاتت مي كنم.

 

داستان كساني كه به فطرت انساني خود پشت مي كنند ودر نتيجه به گمراهي وتباهي دچار مي شوند مانند آناني است كه فانوس رابر پشت حمل مي كنند در نتيجه به جاي اين كه راه مقابل آنها روشن شود با سايه آن را تاريك مي كنند.

 

داستان كساني كه محاسن خود را همه جا پخش مي كنند اما عيب خود را نمي بينند مانند ماه است كه روشني خود را در آسمان منتشر مي كند اما لكه هاي سياهش را براي خود نگه مي دارد.

مثل كسي كه مي پندارد  پديده هاي هستي و انسانهاي ديگر براي اين آفريده شدند كه تنها وسايل رفاه اورا فراهم كنند مانند كاريز است كه خوش دارد فكر كند  رودها فقط براي اين هستند كه به او آب برسانند.

 

اگر براي نعمتي چون خورشيد وزمين شكرگزار خدا  نباشيم  براي گلهايي كه به ما بخشيد بايد اورا شكر كنيم - چون گل مظهر همه زيبايي ها و خلاصه همه خوبي هاست  -

 

 

 

کنایه های درس کباب غاز ادبیات دوم دبیرستان

آب به دهان خشک شدن : کنایه از متعجب شدن مرا می گویی از تماشای این منظره هولناک آب به دهانم خشک شد آبروی کسی را ریختن : کنایه از بی اعتباری کردن یا رسوا کردن کسی گفت مگر می خواهی آبروی خودت را بریزی ؟ آب نکشیده : کنایه از آبدار صدای کشیده آب نکشیده ای طنین انداز گردید آسمان جل : کنایه از فقیر ، بی چیز ، بی خانمان جوانی به سن بیست و پنج و شش لات و لوت و آسمان جل ادا و اطوار : کنایه از افاده و ناز بی جا ، حرکات تصنعی و ساختگی با همان صدای بریده و زبان گرفته و ادا و اطوار های معمولی خودش که در تمام مدت ناهار از دست کسی ساخته بودن : کنایه از در توانایی او بودن لابد این قدرها از دستش ساخته است . از زیر سنگ چیزی را پیدا کردن : کنایه از پیدا کردن یا بدست آوردن آن که یا آنچه یافتن یا آن غیر ممکن یا بسیار دشوار می نماید . از زیر سنگ هم شده یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا کنید . از عهده چیزی برآمدن : کنایه از آن را به خوبی انجام دادن خاطر جمع باشید که از عهده بر خواهم آمد اوقات کسی تلخ بودن : کنایه از خشمگین و در همان حال آزرده و افسرده بودن او با اوقات تلخ گفت این خیال را از سرت بیرون کن که محال است با زبان بی زبانی گفتن : کنایه از فهماندن مقصود بدون استفاده از بیان صریح اگر چشمم احیاناً تو چشمش می افتاد با همان زبان بی زبانی نگاهش حقش را کف دستش می گذاشتم بدقواره : کنایه از زشت و نامتناسب ، بدترکیب لات و لوت و آسمان جل و بی دست و پا و پخمه و تا بخواهی بدریخت و بدقواره منظره فنا و زوال غاز خدا بیامرز مرا به یاد بی ثباتی فلک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفی بدقواره انداخته بود برای خالی نبودن عریضه : کنایه از حفظ ظاهر محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودند برو و برگرد : کنایه از چون و چرا ، شک و تردید حقاً که حرف منطقی بود و هیچ برو و برگرد نداشت آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بی برو و برگرد یک سر ببری به اندرون بنا شدن : کنایه از مقرر شدن ، معین شدن ، قرار گذاشته شدن عیالم با این ترتیب موافقت کرد . بنا شد روز دوم عید نوروز ... بنا کردن به چیزی : کنایه از آن را شروع کردن به مناسبت صحبت از 13 عید بنا کرد به خواندن قصیده ای ... بوقلمون : کنایه از ویژگی آنچه حالت آن زود به زود تغییر می کند ، ناپایداری منظره فنا و زوال غاز خدا بیامرز مرا به یاد بی ثباتی فلک بوقلمون انداخته بود . به جا : کنایه از مناسب و شایسته همه حضار یک صدا تصدیق کردند که تخلصی بس بجاست به جان چیزی افتادن : کنایه از سخت مشغول شدن به آن . فرصت نداده مانند قحطی زدگان به جان غاز افتادند . به خرج دادن : کنایه از بی حیا و گستاخ این آدم بی چشم و رو که از امامزاده داوود و حضرت عبدالعظیم قدم آن طرف تر نگذاشته بود . بی چشم و رویی : کنایه از گستاخی و وقاحت . من هم شما چه پنهان با کمال بی چشم و رویی بدون آن خم به ابرو بیاورم همه را به غلط دادم . بی دست و پا : کنایه از آن که از عهده کار بر نمی آید و در انجام آن در می ماند ، بی کفایت و بی عرضه . جوانی به سن بیست و پنج یا شش ، لات و لوت و آسمان جل و بی دست و پا و پخمه . پا افتادن : کنایه از فرصت مناسب پیدا شدن ، ممکن شدن ( انوری ) این بخت ها سال آزگار یک بار برایشان چنین پایی می افتد . پاپی چیزی شدن : کنایه از توجه کردن یا توجه داشتن به آن و دنبال کردن آن . اصلا پاپی می شوند که سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم . پای برهنه : کنایه از فقیر و بی چیز . خدا را خوش نمی آید این بی چاره را که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده نا امید کنم . پرت و پلا : کنایه از بی ربط و نا معقول دیدم زیاد پرت و پلا می گوید . پشت داغ کردن : کنایه از کاری پشیمان شدن و توبه کردن از تکرار آن . پشت دستم از داغ کردن تا که من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم . پیرامون چیزی گشتن : کنایه از به آن مشغول شدن . پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم . تا خرخره خوردن : کنایه از بیش تر از اندازه خوردن . من شخصا تا خرخره خورده ام . تپیدن : کنایه از بی قراری و اضطراب داشتن . موقع مناسبی است که کباب غاز رابیاورند دلم می تپد . تیر از شست رفتن : کنایه از ، دست دادن فرصت و امکان جبران یک عمل انجام شده . ولی چون تیری که از شست رفته باز نمی گردد . جان گرفتن : کنایه از نیرو گرفتن مصطفی هم جانی گرفت و گر چه هنوز درست دستگیرش نشده بود . جلوی کسی در آمدن : کنایه از خوب برداشت کردن . باید در این موقع درست جلویشان در آیی . جویده جویده : کنایه از گنگ ، نامفهونم و مقطع ، به طور نامفهوم . خواست جویدعه جویده از بروز این محبت و دل بستگی ... چانه کسی گرم شدن : کنایه از مشغول شدن کسی به پر حرفی و ادامه دادن آن حالا دیگر چانه اش هم گرم شده و در خوش زبانی و حرافی و شوخی . . چشم بد دور : کنایه از رفع شدن بلای چشم بد دیدم ماشاء الله چشم بد دور آقا واترقیده اند چشم به چیزی دوختن : کنایه از برای مدت طولانی به آن نگاه کردن ، خیره شدن به آن . گر چه چشم هایشان به غاز دوخته شده بود . چشم کسی به چشم دیگری افتادن : کنایه از روبرو شدن آن ها با هم و دیدن همدیگر . اگر چشمم احیانا تو چشمش می افتاد . . چند مرده حلاج بودن : کنایه از سنجیدن توانایی و قابلیت کسی در رویارویی با امری یا انجام دادن کاری و تا چه اندازه توانا بودن . می خواهم امروز نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از ... چیزی به شکم کسی بستن : کنایه از گفتن چیزی به کسی ضمنا یک ریز تعارف و اصرار بود که به شکم آقای استاد می بستم . چیزی را از سر به در کردن : کنایه از به آن فکر نکردن ، فراموش کردن آن . با اوقات تلخ گفت این خیال را از سرت بیرون کن که ... چین به صورت انداختن : کنایه ازخشم یا نارضایتی خود را نشان دادن مصطفی به رسم تحقیر چین به صورت انداخته گفت ... حساب کار خود را کردن : کنایه از متوجه شدن و پند گرفتن یا تکلیف خود را دانستن یارو حساب کار را کرده ... حساب کسی را دستش دادن: کنایه از کسی را به سزای عملش رساندن ، تنبیه و مجازات کردن کسی . اصلا پا پی می شوند که سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم . حسابی : 1- کایه از محترم ، متشخص و فهمیده و گاهی به طنز و تمسخر برای اعتراض گفته می شود خاک به سرم مرد حسابی اگر این غاز را برای میهمان های امروز بیاوریم . .. 2- کنایه از درست و منطقی دیدم حرف حسابی است و بد غفلتی شده گفتم ... اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی می شنوم ... هر دوازده تن تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند . حق کسی را کف دستش گذاشتن : کنایه از انجام دادن عمل انتقام آمیز نسبت به او به گونه ای که سزاوار آن است . با همان زبان بی زبانی نگاه ، حقش را کف دستش می گذاشتم . حلقه زدن : کنایه از به دور کسی یا چیزی جمع شدن ، گرداگرد و اطراف کسی یا چیزی را گرفتن . دو ساعت بعد از مهمان بدون تخلف تمام و کمال دور میز حلقه زده . حمله آوردن : کنایه از به جایی به طرف چیزی به سرعت حرکت کردن برای پیشی گرفتن . مدام به غاز حمله آورده و چنان وانمود می کردم که ... خاطر جمع باشید که از عهده بر خواهم آمد ... خاطر کسی جمع شدن کنایه از مطمئن شدن . در باب مسئله ی معهود خاطرم داشت کم کم به کلی اسوده می شد. خاک بر سر ریختن : کنایه از پیدا نشدن راه حل برای مشکل خود و بسیار بی چاره و مضطر شدن . با حال استیصال پرسیدم پس چه خاکی به سر بریزم ... خاک به سرم : کنایه، معمولا زنان هنگام تعجب یا دیدن و شنیدن امری نا خوش آیند بر زبان می آورند . عیالم هراسان وارد شدن و گفت خاک بر سرم ... خروار : کنایه از مقدار زیاد از هر چیز ... دو ساعت تمام کارد و چنگال به دست با یک خروار گوشت .. خط بر چیزی کشیدن : کنایه از صرف نظر کردن از آن ، نا چیز شمردن آن . گفت تنها همان رتبه های بالا را وعده بگیر و ما بقی را نقدا خط بکش . خم به ابرو آوردن : کنایه از آزردگی و ناراحتی خود را آشکار کردن ، در این معنی معمولا به صورت منفی به کار می رود . با کمال بی چشم و رویی بدون آن که خم به ابرو بیاورم همه را به غلط دادم . خود را از تک و تا نینداختن : کنایه از خود را نباختن ، ترس و ضعف را به خود راه ندادن و خود را قوی نشان دادن . یا رو حساب کار را کرده بدون آن که سرسوزنی خود را از تک و تا بیندازد . خود را به بیماری زدن : کنایه از وانمود کردن به آن . خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیت قدغن کردن از تختخواب پایین نیایید . خوش زبانی : کنایه از گفتن سخنان شیرین و مهر آمیز . بر تعاریف و خوش زبانی افزوده گفتم چرا نمی آیی بنشینی . چانه اش گرم شدن و در خوش زبانی و حرافی و شوخی ... خون سردی : کنایه از آرامش ، بی تفاوتی ، بی اعتنایی . تعارف معمولی را برگزار کرده با وقار و خون سردی هر چه تمام تر بر سر میز قرار گرفت . دامن از دست رفتن :کنایه از مدهوش و بی قرار و پریشان گشتن ، نابودن شدن ، سپری شدن ، بی خود گشتن . بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود . در محظور گیر کردن : کنایه از گرفتاری پیدا کردن در مقابل امر نا خوش آیند قرار گرفت . مهمان ها سخت در محظور گیر کرده بودند . دست به دامن کسی زدن ( شدن ) : کنای از او به او متوسل شدن و از او یاری خواستن . وقتی غاز را روی میز آوردند می گویی ای بابا دستم به دامانتان .. دستگیر شدن : کنایه از فهمیدن و متوجه شدن .. مصطفی هم جانی گرفت و گر چه هنوز درست دستگیرش نشده بود . پوزخندی نمکینی زد و گفت خوب دستگیرش شد . دست نخورده : کنایه از ویژگی آن چه قبلا از آن استفاده نشده و تغییری نکرده است . تمام حسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مهر روی میز بیاید دست و پا کردن : کنایه از فراهم کردن ، پیدا کردن ، به دست آوردن . چاره ی منحصر به فرد را دیدم که هر طور شدن تا زود است یک غاز دیگر دست و پا کنم . از آن تاریخ به بعد زیر بغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دست و پا کنم . دک و پوز ( تک و پوز ) : کنایه از ظاهر شخص به ویژه سر و صورت چشم بد دور آقا واترقیده اند قدش درازتر و تک و پوزش کریه تر شده است . دل از عزا در آوردن : کنایه از پس از مدتی محرومیت کاملا کام روا شدن و بهره ی کافی از چیزی بردن . یکی از همین ایام بهار خدمت رسیده از نودلی از عزا در آوردیم . دماغ سوخته شدن : کنایه از دچار شرمندگی شدن ، خیت شدن . یک لقمه میل بفرمائید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد. دو دل : کنایه از دارای تردید در تصمیم گیری ، مردد . در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دو دل مانده بودند . دو روی: کنایه از آن ظاهر و باطن از تفاوت دارد ، منافق . والا چه چیز ها که با آن زبان به من بی حیای دورو نمی گفت . روی کسی را زمین انداختن : کنایه از تقاضای او را رد کردن . روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت . زدن : کنایه از شاید اتفاق افتادن { شاید } چنین شدن . زد و ترفیع رتبه به اسم من در آمد . زورکی : کنایه از به زحمت ، به سختی به جز تحویل دادن خنده های زورکی و خوش آمد گویی های ساختگی کاری از دستم ساخته نبود . زیر بغل کسی را گرفتن : کنایه از کمک کردن دلم می خواست می توانستم صد آفرین به مصطفی گفته از آن تاریخ به بعد زیر بغلش را بگیرم . ساختن : کنایه از تألیف کردن ، سرودن و نوشتن . بنا کردن به خواندن قصیده ای که می گفت همین دیروز ساخته است . ساعت شماری کردن : کنایه از انتظار شدید داشتن برای فرار رسیدن ساعت یا زمانی خاص . شکم ها را مدتی است صابون زده اند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری می کنند . سر به مهر : کنایه از کامل { و دست نخورده بودن } تمام حسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مهر روی میز بیاید . سرخم کردم : کنایه از برابر کسی تعظیم و کرنش کردن . لهذا صدایش کردم سرش را خم کرده وارد شد . سرخ و سفید شدن : کنایه از دارای چهره ای باز ، روشن و شاداب شدن . مصطفی به عادت معهود ابتدا مبلغی سرخ و سفید شد . سر دماغ آمدن : کنایه از سر حال آمدن ، به نشاط آمدن . ستاره ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت ، رفته رفته سر دماغ آمدم . سرسری : کنایه از مقدار بسیارکم معلوم شد آن قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیادسرسری گرفت . سرسوزن : کنایه از مقدار بسیارکم ایشان در خوراک هم سرسوزنی قصور را جایز نمی شمردند. یارو حساب کارکرده بود بدون آنکه سرسوزنی خود را... سرکسی توی حساب بودن: کنایه از متوجه جزئیات امری بودن و آن را خوب شناختن او الحمدالله هنوز عقلش به جا وسرش تو ی حساب است . سماق مکیدن : کنایه از وقت بیهوده در انتظار کسی یا چیزی گذراندن ، کاری بی حاصل کردن . مابقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند. سوار کردن : کنایه از جور کردن ، ترتیب دادن گفت اگر ممکن باشد شیوه ای سوار کردکه امروز مهمان شما دست به غار نزنند. شاخ در آوردن : کنایه از تعجب وشگفت زدگی فراوان، بسیار تعجب کردن، شگفت زده شدن از این بهانه تراشی هایش داشتم شاخ درمی آوردم . شست کسی خبردارشدن : کنایه از پی بردن او به چیزی ،مطلع شدن او از امری ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب می دوید. شش دانگ : کنایه از تمام ، همه ، به طور کامل شکم را صابون زدن: کنایه از به خود دل خوشی دادن وامیددریافت چیزی را داشتن این بدبخت ها...شکم خود را مدتی است که صابون زده اند که کباب غاز بخورند. صرف کردن : کنایه از خوردن یا نوشیدن دو ساعت بعد مهمان ها بدون تخلف تمام وکمال دور میز حلقه زده در صرف کردن صیغه ی ... حالا آش جو وکباب بره و پلو وچلو ومخلفات دیگر صرف شده است. صندوقچه ی سرکسی بودن : کنایه از رازداربودن ، سرّ او را حفظ کردن وبه منی که چو ن تویی را را صندوقچه سرخود قرار داده بودم ... عقل کسی سرجای خود نبودن : کنایه از کم عقل بودن او الحمدالله هنور عقلش به جا وسرش توی حساب است. غلیان: کنایه از جوش عواطف و احساسات ، شدت هیجان عاطفی ، شور وهیجان قدری برای به جا آمدن احوال وتسکین غلیان درونی در حیاط قدم زده ... غول بی شاخ ودم : کنایه از شخص درشت هیکل، زشت ، بدقواره بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده وشر این غول بی شاخ ودم را از سرما بکن قالب چیزی در آمدن : کنایه از اندازه ی آن شدن، مناسب آن شدن خیلی تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقه ای به کار برده که لباس من این طور قالب تنش درآمده است. قدم نهادن : کنایه از واردشدن گویی هرگز غازی قدم به عالم وجود ننهاده بود. قنداقی: کنایه از نوازد گفتم تو رفقای مرا نمی شناسی بچه قنداقی که نیستند. قید چیزی را زدن : کنایه از صرف نظر کردن از آن معلوم شد می فرمایند در این روز عید قید غاز را باید به کلی زد کاسه وکوزه یکی شدن : کنایه از هم خانه شدن ودر اواخر عمر با بنده مألوف بودند وکاسه وکوزه یکی شده بودیم . کار به جای باریک کشیدن: کنایه از مرحله ی حساس و بحرانی رسیدن جریان امری ازمن همه اصرار بود و ا زمصطفی انکار وعاقبت کار به جایی کشید... کار از دست کسی ساخته بودن : کنایه از توانا بودن او بررفع مشکلات وموانع . جز خوش آمدگی هایی ساختگی کاری از دستم ساخته نبود. کباده ی چیزی را کشیدن : کنایه از ادعای آن را داشتن ، خود را شایسته ی آن دانستن یکی از حضار که کباده ی شعر وادب را می کشید. کش رفتن : کنایه از دزدیدن ،ربودن راستی راستی تصورم کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آن جا مخفی کرده است. کشمکش : کنایه از دعوا ف ستیزه ، منازعه سرهمین میز آقایان دو ساعت تمام کارد وچنگال به دست با یک خروار گوشت...در کشمکش وتلاش بوده اند. کشیده : کنایه از سیلی ، چَک در را بستم وصدای کشیده ای آب نکشیده ای ... وباز کشیده ی دیگر نثارش کردم . کلک چیزی را کندن: کنایه از آن را خوردن یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند. کمرکش: کنایه از میانه ، وسط مانند گوشت و استخوان شتر قربانی درکمرکش دوازده حلقوم وکتل ... کودن : کنایه از سست و کند، تنبل و کم کار این مصطفی گر چه زیاد کودن و بی نهایت چلمن است... کیفور شدن : کنایه از خوشی فراوان کردن ، لذت بسیار بردن ، خوشحال شدن درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد. گردن دراز گشتن : کنایه از علاقه مند و حریص شدن مصطفی که با دهن باز و گردن دراز حرف های مرا گوش می داد. گره به دست کسی باز شدن : کنایه از حل شدن مشکل به کمک او ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد گل انداخته : کنایه از افروخته وسرخ ، سرخ وبرافروخته شده بر روی صورت گل انداخته ی آقای استادی نقش بست. گلی به سرکسی زدن : کنایه از کار مهمی برای او انجام دادن ، سبب حفظ آبرو و افتخار او شدن پسر عموی خودت است هر گلی هست به سرخودت بزن گوش شدن : کنایه از با دقت و توجه گوش کردن همه گوش شده بودند و ایشان زبان مادر مرده : کنایه از قابل ترحم ودل سوزی بودن کسی که دچار مصیبت و یا سختی شده است ، بیچاره ، فلک زده . دریک چشم به هم زدن گوشت و استخوان غاز مادر مرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی ... ماسیدن : کنایه از به انجام رسیدن ، به ثمر رسیدن دیم توطئه ی ما دارد می ماسد. ماشاء الله : کنایه از تعجب و تحسین وبرای رفع چشم بدو برای بیان تعجب یا تمسخر گفته می شود. دیدم ماشاءالله چشم بددور آقا واترقیده اند. ماشاء الله هفت قرآن به میان پسر عموی خودت است . مثال مرغ سربریده : کنایه از بسیار بی قرار و نا آرام ، مضطرب و پریشان . چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب می دوید. مهار کسی را به سویی کشیدن: کنایه از او را بدان سو میل دادن . گر چه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و ومهار شتر را به کدام جانب می خواهم بکشم . نارو زدن : کنایه از فریب دادن وکلک زدن چون تویی را که صندوقچه ی سرخود قرار داده بودم نارو زدی . ناز شست: کنایه از آن به عنوان پاداش به کسی به ویژه به آن هنرنمایی کند می دهند . خیانت کردی و نارو زدی دبگیر که نازشست باشد. نثار کردن: کنایه از حواله کردن . وباز کشیده ی دیگری نثارش کردم . نشخوار کردن : کنایه از تکرار یا یادآوری امری از گذشته کم کم وقتی درست آن را زوایار وخفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم . نمک ناشناس: کنایه از آن که خوبی های دیگران را نادیده می گیرد، حق نشناس بی اختیار در خانه را باز کردم واین جوان نمک ناشناس را مانند... نمکین: کنایه از دل نشین ، خوش آیند پوزخند نمکینی زد و گفت خوب دستگیر شد. نوک کسی را چیدن : کنایه از روی کسی را کم کردن و به سکوت یا عدم دخالت وادشتن او در خوش زبانی وحرافی وبذله ولطیفه نوک جمع را چیده . نو نوار شدن : کنایه از دارای لباس نو شدن ، لباس نو پوشیدن نو نوار که شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی . واترقیده: کنایه از تنزل کردن ، پس روی کردن دیدم ماشاء الله چشم بدور آقا واترقیده اند قدش درازتر و تک و پوزش کریه تر شده است. هفت قرآن به میان: کنایه از دور ماندن از رویدادی ناخوش آیند. گفت به من دخلی ندارد ماشاء الله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است. همراه کردن : کنایه از مشارکت دادن کسی در انجام کاری ، شریک کردن به هر شیوه ای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه می کنی. هوا دار: کنایه ا زحمایت گر وجانب دار کسی ،طرفدار دسته جمعی خواستار بردن غاز و هوا دار تمامیت وعدم تجاوز به آن گردیدند با تشکر حیدری نسب

خوان هشتم –مهدی اخوان ثالث -کتاب زبان و ادبیات فارسی پیش دانشگاهی عمومی

خوان هشتم

آري به يادم آمد/ داشتم اين را مي گفتم ، آن شب هم / سوز و تندي سرماي دي ماه شدت داشت/ آه كه چه سرماي شديدي بود/ برف و بوران بود و سوز و سرمايي وحشتناك / اما سرانجام جاي را براي سر پناه پيدا كردم / هرچند كه بيرون از آن سر پناه ، فضايي تيره و سرد همانند ترس و هراس بود / قهوه خانه چون شرم و حيا، گرم و روشن بود / همگي نسبت به هم ، صميميت و صفا و يكدلي داشتند /، فضاي قهوه خانه گرم و روشن و مرد نقال هم سخنانش گرم و گيرا بود / به راستي كه مجمع و مجلسي صميمانه بود./ مرد نقال كه صدا و نوايي گرم و دلنشين داشت / سكوت و خاموشي اش نيز سنگين و گيرا بود / و سخنش همانند داستان و روايت آشناي او جذاب بود/ در حاليكه راه مي رفت سخن مي گفت/ در حاليكه چوب دستي ، شبيه عصا در دست داشت / و غرق شور و گرم گفتن بود / فضاي ميدان كوچك ( قهوه خانه ) را/ گاهي تند و گاهي ارام طي مي كرد ./ از سوي ديگر همه ي حاضرين خاموش بودند / به مانند صدف هايي كه بر گرد مرواريد نشسته باشند ، خاموش و ساكت نشسته بودند/ با تمامي وجود به سخنانش توجه مي كردند/ هفت خوان را آزاد سرو/ و يا به قولي ماخ سالار آن مرد گرامي و ارجمند /و آن هراتي خوب و پاك دين اين گونه روايت كرد/ اما خوان هشتم را /اكنون من برايتان روايت مي كنم / من كه نامم «ماث» (مهدي اخوان ثالث) است./ مرد نقال همچنان در فضاي قهوه خانه قدم مي زد/ و همچنان داستان را روايت مي كرد و اينگونه مي گفت: / سخن من ، قصه است قصه ي درد و رنج مردم ايران است / مبتني بر واقعيت است و شعر نيست/ اين سخنان من ، ابزار سنجش مهر و دوستي هرمرد و كينه و دشمني هر نامرد است . /سخن بي ارزش و فقط شعر خوب خالي از معنا نيست  / سخن من مانند شعري كه ظاهري عالي دارد ولي از معني تهي است ،نيست../ شعر من گليم تيره بختي ها و درد و رنج اين جامعه است/ كه به خون داغ سهراب ها و سياوش ها آغشته شده / و روكش تابوت پهلواناني چون تختي گرديده است/ مردنقال لحظه اي توقف كرد و ساكت شد / سپس با صدايي خشم الود / با صدايي لرزان و آهنگي رجز گونه و دردناك / اينگونه گفت:/ آه / ديگر آن تكيه گاه و اميد كشور ايران / شيرمرد ميدان جنگ هاي ترسناك /، فرزند ، پهلوان جهان ، زال / آن صاحب و سوار رخش بي همتا / و آن كسي كه هرگز خنده /  از لبانش كنار نمي رفت ،/ چه در روز صلح كه براي مهر و دوستي پيمان بسته /و چه در روز جنگ كه براي كينه و انتقام سوگند مي خورد/ آري اكنون رستم اين شير ايران زمين / دلاور و پهلوان سيستاني / مظهر استواري و مردانگي / رستم فرزند زال / در ته چاه تاريك و عميق و پهناور/ كه در هر طرف بر كف و ديواره هايش نيزه و خنجر كاشته شده بود ./ چاه مكر و حيله ناجوانمردان /، چاه فرومايگان و بي دردان ، /چاهي كه بي شرميش همچون عمق و پهنايش باور نكردني /و غم انگيز و شگفت آور است./ آري رستم اكنون با اسب غيور و دلاور خويش /، در ته چاهي كه به جاي آب ، زهر شمشير و نيزه در خود داشت ، ناپديد شده/ و اين پهلوان هفت خوان اكنون/ در دام دهان اين خوان هشتم(چاه) اسير گشته است. / رستم با خود انديشيد /كه ديگر نبايد چيزي بگويد / چرا كه تزوير و فريب و دشمني در اطراف او بسيار بي شرمانه و پست بود / و او در مقابل اين نيرنگ ، چشم هاي خود را ببندد تا چيزي نبيند/ بعد از اينكه چشمانش را گشود / رخش خود را ديد كه خون زيادي از تنش خارج شده بود/ و از بس كه شدت زخم هايش كاري بود/ انگار كه رخش از حس و هوش رفته بود و داشت مي خوابيد./ او / از تن خو كه از تن رخش بسيار بدتر بود / بي خبر بود و هيچ اعتنايي به آن نمي كرد/ رخش را مي ديد و به توجه مي كرد / رخش ،آن يگانه ي عزيز ، ان يگانه ي بي مانند/ رخش نوراني / با هزاران خاطرات خوش گذشته / رستم در دل خود اينگونه گفت: بيچاره رخش عزيز/ آه/ و اين براي اولين بار بود / كه لبخند از لبان رستم دور مي شد/ ناگهان گويي / بربالاي چاه / سايه ي كسي را ديد / او شغاد آن ناجوانمرد بود / كه به داخل چاه نگاه مي كرد و مي خنديد/ و صداي نحس ناجانمرد او در درون چاه مي پيچيد / دو باره چشم او به رخش افتاد ...اما...افسوس/ رخش زيبا و غيور/  رخش بي نظير او/ با آن همه خاطرات خوشي را كه با اوداشته ، مرده است/ آنچنانكه انگار/ آن خاطرا ت فراوان و خوش را در خواب مي ديده است . / بعد از آن تا مدتي طولاني /يال و روي رخش را / بارها نوازش كرد ،بوييد  و باره بوسيد/ چهره خود را به يال و چشمان رخش مي ماليد/ در حاليكه از صداي مرد نقال ، ناله و زاري مي باريد / و نگاه چشمانش مثل خنجري تيز بود اينگونه مي گفت:/ رستم آرام در كنار رخش نشست  در حاليكه يال رخش در دستش بود / در اين انديشه به سر مي برد/ كه آيااين جنگ بود يا شكار و آيا/ اين ميزباني بود يا فريب؟/ داستان اينگونه مي گويد كه او اگر مي خواست مي توانست/ كه شغاد را به درخت بدوزد همچنانكه دوخت/ به وسيله ي كمان و تير / بر همان درختي كه شغاد زير آن ايستاده بود / و بر آن تكيه زده بود / وبه داخل چاه نگاه مي كرد/ داستان اينگونه مي گويد / كه برايش بسيار آسان بود / همانگونه كه او مي توانست اگر مي خواست / آن كمند بسيار بلند خود را / به بالاي چاه به دور درختي گيره اي سنگي بيندازد/و بالا بيايد / و اگر راستش را بپرسي من مي گويم / بدون شك قصه راست مي گويد / او مي توانست  خود را نجات دهد اگر مي خواست /اما...

با تشکر حیدری نسب