معنی درس ادبیات3ریاضی و تجربی.بخش چهرم
«موسي وشبان»
بيت اول: موسي شباني را ديد كه درراه خدا را مي خواند.(شبان=چوبان) (با خدا حرف مي زد)
بيت دوم: اي خدا تو كجا هستي تامن به خدمت تو برسم وچاكري تورا پيشه كنم كفشت را بدوزم وسرت را شانه كنم.
بيت سوم: دست كوچك نازت را ببوسم و پاي كوچك دوست داشتني ات را نوازش دهم . چون هنگام خواب شود خوابگاه تو را پاك و تميز كنم تا تو درآن بخوابي.
بيت چهارم: اي خدايي كه همه بزهاي من فداي تو باد اي خدايي كه هي هي وهاي هاي من بدنبال گوسفندان به ياد توست.
بيت پنجم: بدين ترتيب آن چوپان سخنان بيهوده مي گفت موسي به اورسيد وگفت: با چه كسي سخن مي گويي؟
بيت ششم: گفت آن كسي كه ما را آفريد وزمين وآسمان به واسطه قدرت او بوجود آمد.
بيت هفتم: موسي به چوپان گفت: اي مرد گستاخ شده اي وبا اين سخنان نه تنها مؤمن شمرده نمي شوي بلكه كافر نيز محسوب مي شوي.
بيت هشتم: اين چه سخناني است كه بيهوده مي گويي اين چه كفرهايي است و چه دشنام و هذيان است كه بر زبان مي آوري سكوت كن و ديگر حرف نزن.
بيت نهم: چارق و پاپيچ لايق توست اين چيزها در خور آفتاب حقيقت نمي باشد.
بيت دهم:اگر تو از اينگونه سخن گفتن دست برنداري قهر الهي همچون آتشي نازل خواهد شد و خلق را نابود خواهد كرد.
بيت يازدهم: شبان پاسخ گفت اي موسي با اين سخنان دهانم را دوختي وآتش پشيماني در جانم افكندي.
بيت دوازدهم:آنگاه پيراهن بر تن خويش دريد وآهي داغ و سوزان از سينه برآورد راه بيابان را گرفت و دور شد.
بيت سيزدهم: خدا به موسي وحي نازل كرد و چنين گفت كه بنده ما را از ما دور كردي.
بيت چهاردهم: تو بدين خاطر برانگيخته شدي كه بندگان را به خداپيوند دهي نه اينكه باعث جدايي بندگان از خدا شوي.
بيت پانزدهم: درهر كسي خوي و عادتي قرار دادم به هركسي شيوه اي آموخته ام تا باآن منظور ومقصود خود بيان كند.
بيت شانزدهم: سخنان به ظاهر كفرآميز چوپان اززبان وي مدح ولي اززبان تو(موسي) نكوهش است.براي چوپان اين سخنان شهد شيرين وازنظر توسم كشنده است.
بيت هفدهم: خداوند مي فرمايد ذات ما ازپاكي وناپاكي وسستي در عبادت ورغبت به آن بي نياز است.
بيت هجدهم: من بندگان را(امر به عبادت نكردم) تا ازاين رهگذر به فايده برسم بلكه بدين خاطر آنها را بدين كار فرمان داده ام تا بهانه بخشش ورحمت به بندگان قرار گيرد.
بيت نوزدهم: همانگونه كه شهيد به خون تپيده به غسل نياز ندارد خطاي شبان(سخنان به ظاهر كفر آميز) نيزاز صدها عمل نيك پسنديده تراست.
بيت بيستم: دين عشق از همه دينهاي ديگر جدا ومتفاوت است. دين و مذهب عاشقان خداست عارفان پيوسته در حق متظاهر به تظاهرات ديني نيستند زيرا وجودشان در وجود خدا محو شد.
بيت بيست ويكم: لعل به ذات خود ارزشمند است ومهم نيست نقش مهر داشته باشد يا نداشته باشد عشق نيز به ذات خود با غم و اندوه همراه است وبه همين دليل حتي از درياي غم هم هراسي ندارد.
بيت بيست ودوم: سخن هاي زيادي ازاين دست به موسي گفته شد وگفته ها با مشاهدات موسي درهم آميخته شد.
بيت بيست وسوم: وقتي موسي اين خطاب سرزنش آميز را از خداوند شنيد دربيابان به دنبال چوپان شروع به جستجو كرد.
بيت بيست وچهارم: سرانجام چوپان را پيدا كرد وبه اوگفت: مژده بده كه از طرف خداوند اجازه داده شد.
بيت بيست وپنجم: درسخن گفتن با خداوند هيچ نظم وقاعده اي قائل مشووآنچه از دل تو برمي آيد همان را بگو.
شبنم عشق :
مجموعه[1] اي مي بايست: تركيبي لازم بود
به كمال دارد: به طور كامل داشته باشد
در سفت[2] جان كشد: بر دوش جان حمل كند
چون اصناف[3] موجودات مي آفريد: وقتي انواع موجودات را خلق مي كرد
وسايط[4] گوناگون در هر مقام بركار كرد: واسطه ها و وسيله هاي مختلفي در هر جا به كار برد.
خانه ي آب و گل آدم من مي سازم بي واسطه: كالبد مركب از آب و گل آدم را خودم بي هيچ واسطه مي سازم
در او گنج معرفت تعبيه[5] خواهم كرد: در آن گنج معرفت جاي خواهم داد
من طاقت قرب[6] ندارم و تاب آن نيارم: من ظرفيت نزديكي به خداوند را ندارم و در برابر او تاب نمي آورم
به حضرت[7] بازگشت: به درگاه خدا بازگشت
خاك تن در نمي دهد[8]: خاك نمي پذيرد
هم چنين سوگند بر داد: به همين ترتيب قسم داد
اگر به طوع[9] و رغبت[10] نيايد: اگر با اطاعت و ميل نيامد
به اكراه[11] و اجبار[12] برگير : به زور و جبر بردار
به قهر[13] يك قبضه[14] ي خاك از روي جمله ي زمين بر گرفت: به زور تنها يك مشت خاك از روي خاك هاي زمين برداشت
جملگي ملايك را در آن حالت انگشت تعجب در دندان تحير بماند: همگي فرشتگان در آن حالت متعجب و متحير بودند
الطاف الوهيت[15] و حكمت ربوبيت[16] به سر ملايكه فرو مي گفت: لطف الهي و حكمت پروردگاري به باطن فرشتگان الهام مي كرد
ما را با اين مشتي خاك از ازل تا ابد چه كارها در پيش است: ما با جسم خاكي از روز بي آغاز تا زمان بي پايان چه كارهاي بسيار در پيش داريم
معذوريد[17]: عذرتان خواسته است
شما را با عشق سروكار[18] نبوده است: شما با عشق سروكار نداشته ايد
روزكي چند: چند روز
بر اين مشت خاك دست كاري[19] قدرت بنمايم: بر اين خاك اندك به قدرت خود دست كاري كنم
در آينه نقش هاي بوقلمون[20] بينيد: در آيينه ي آفرينش انسان جلوه هاي گوناگون ببينيد
همه را سجده ي او بايد كرد: همه بايد بر او سجده كنند( بر همه لازم است او بر او سجده كنند)
از ابر كرم باران محبت بر خاك آدم باريد: از ابر سخاوت خود باران مهر را بر خاك آدم ريخت
به يد قدرت در گل از گل دل كرد:به دست قدرت از گل آدم دل را آفريد
رباعي:خاك آدم با شبنم عشق تبديل به گل شد / شور و هنگامه اي بزرگ در دنيا پديد آمد(اشاره به اعتراض فرشتگان)
عشق همچون نيش بر رگ روح زده شد قطره اي از روح چكيد كه نامش دل شد
جمله ي ملأ [21]اعلي كروبي[22] و روحاني[23] :همه موجودات عالم بالا چه كروبي چه روحاني
[24]در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف[25] مي كرد: خاك آدم را با آب چهل شبانه روز دست كاري مي كرد
گل آدم را در تخمير[26] انداخته: گل وجود آدم را پرورش داد
در گل منگريد در دل بنگريد: به حقارت گل توجه نكنيد به ارزش دل بينديشيد
قالب آدم: كالبد آدم
به اين كمال رسيد:به اين مرحله از كامل شدن رسيد
خزانه داري[27] آن به خداوندي خويش كرده: با قدرت خداوندي خود از آن نگهداري مي كرد
آن را هيچ خزانه[28] لايق نيست: هيچ خزانه شايسته ي آن نيست
بر ملك [29]و ملكوت[30] عرضه داشته : بر همه ي موجودات و فرشتگان عرضه كرده بود
استحقاق خزانگي: شايستگي خزانه شدن
كه به آفتاب نظر پرورده بود: زيرا دل آدم به نور عنايت خدا پرورش يافته بود
هرچند كه ملايكه[31] در آدم تفرس[32] مي كردند: هرچقدر فرشتگان درباره ي آدم دقت و كنجكاوي مي كردند
ابليس[33] پر تلبيس[34]: شيطان مكار
اعور[35]انه بدو در مي نگريست: تنها از بعد جسماني به آدم نگاه مي كرد
گرد جمله ي قالب آدم برآمد: بر همه ي كالبد آدم آگاهي و اشراف يافت
باز دانست كه چيست: فهميد كه چيست
دل را بر مثال كوشكي[36] يافت در پيش او از سينه ميداني ساخته چون سراي پادشاهان: دل را مانند كاخي ديد كه مانند كاخ پادشاهان در جلوي آن از سينه ميداني ساخته اند
تا اندرون دل دررود : وارد دل شود
ما را آفتي رسد از اين شخص[37]: به ما آسيبي از اين جسم برسد
از اين موضع تواند بود: از اين محل مي تواند باشد
اگر حق تعالي را با اين قالب سروكاري باشد:اگر خداوند بزرگ با اين كالبد كاري داشته باشد
يا تعبيه اي دارد: يا چيزي در آن جاي داه باشد
ابليس را چون در دل آدم بار ندادند: به شيطان اجازه ورود به دل آدم ندادند
دست رد به رويش بازنهادند: او را راندند
مردود همه ي جهان گشت: در نظر همه ي جهانيان رانده و مطرود شد
چندين گاه است: مدتي طولاني است
در آن خزاين بسيار دفين[38] كردي : گنج هاي فراوان در آن پنهان كردي
ما را بر هيچ اطلاع ندادي: به ما هيچ اطلاعي از آن ها ندادي(ما را آگاه نساختي)
خطاب عزت دررسيد: خداوند عزيز خطاب كرد
حضرت خداوندي را نايبي مي آفرينم: براي مقام خداوند جانشيني خلق مي كنم
هنوز تمام نكرده ام: هنوز كامل نكرده ام
جمله او را سجود كنيد: همگي بر او سجده مي كنيد
[1] - مجموعه: جمع شده و گرد آمده و گردآورده و فراهم آمده || مخزن. خزانه. گنجينه
[2] - سفت:در اوستا « سوپتي» به معني شانه در پهلوي « سوفت» درپارسي باستان « سوپتي». کتف و دوش
[3] - اصناف: ج صنف. قسمها و انواع و گونه ها و گروه ها‚ و اين جمع صنف است. نوع ها. اشکال. اجناس گوناگون: اصناف قبايل; قبايل مختلف.اصناف مختلفه; اقسام مختلفه.
[4] -وسايط: وسائط. ج وسيطة. || در تداول فارسي جمع واسطه گفته مي شود|| (اصطلاح صوفيه) اسبابي که به تعلق کردن آن به مراد رسند
[5] - تعبية: ساخته و ترتيب داده و مقرر شده و جاي گرفته:
دهرسيه کاسه ايست ما همه مهمان او بي نمکي تعبيه است در نمک خان او خاقاني. || آماده کردن و ترتيب دادن چيزي. نظم و ترتيب دادن :
اين دولت و اين ملک ببازي نتوان داشت بازي نبود تعبيه اختر سيار.اميرمعزي .
|| پنهان کردن و پوشيدن چيزي را. پنهان داشتن. به حيله و مکر در جايي قرار دادن : و در ميان ما به عياري تعبيه شده تا بوقت فرصت ياران را خبر کند. (گلستان).
[6] - قرب: نزديک شدن. نزديک گرديدن.
[7] - حضرت: حضور. مقابل غيبت‚ غياب - بحضرت‚ در حضرت ; بحضور || نزد. خدمت. پيش. نزديکي. (با نظر تبجيل و احترام): به حضرت; به پيش حضور || درگاه. آستانه || پيشگاه || مقام خلافت || لقب تعظيم و بزرگداشت است در آغاز بجاي جناب به معني درگاه بکاررفته.حضرت ربوبيت ; درگاه باري تعالي.
[8] - تن دردادن: کنايه از راضي شدن و قبول کردن باشد.
[9] - طوع: فرمانبرداري. فرمانبرداري کردن. اطاعت. اختيار
[10] - رغبت : ميل و اراده . خواست
[11] - اکراه.: به ناخواه و ستم بر کاري داشتن. به کار خلاف ميل واداشتن کسي را. اجبار || فارسيان به معني کراهيت و سماجت استعمال نمايند. || ناخوش داشتن. ناپسند داشتن. نفرت و ناپسندي و کراهت. || ناخواست.فشار. زور. عدم رضامندي. عدم ميل و عدم رغبت.
- به اکراه ; بعنف. بزور. بکراهت. به ناخواست. بزور
[12] - اجبار: جبر. بستم بر کاري داشتن. || بمذهب جبر منسوب کردن. نسبت کردن با مذهب جبر || اکراه. مقابل اختيار.
[13] - قهر: چيره شدن و غلبه کردن. || خوار کردن. چيرگي. غلبه. ||ظلم و جور و ستم و تعدي. || توانايي و قوت. || انتقام. || سختي ودرشتي. || آزار. || عذاب. || تعذيب و عقوبت و سياست و تنبيه. || غضب و خشم و کين. || خشم از روي ناز.|| در تداول خلا ف صلح و آشتي. ||(اصطلاح عرفان) تاييد حق باشد بفنا کردن مرادها وبازداشتن نفس از آرزوها: هو القاهر فوق عباده.
[14] - قبضة: [ قُ ض] يک مشت از هر چيزي. بمشت گرفته.
[15] - الوهيت: خدايي. ربوبيت.معبوديت. خدا بودن: بغرور اين مملک دعوي الوهيت کرد.(گلستان) || (اصطلاح تصوف) نام مرتبه اي است جامع تمامي مراتب اسماء و صفات.
[16] - ربوبيت: الوهيت و خدايي. خدايي و پروردگاري. مقابل عبوديت. خداوندي. زمخشري گويد: ربوبيت
نزد صوفيه اسم است مرتبه مقتضه نامهايي را که موجودات طالب آن مي باشند از اينرو در تحت اسم رب اين نامها نيز مندرج باشند مانندعليم‚ سميع‚ بصير‚ قيوم و ملک و مانند آن || سلطنت. || برترين قدرت و توانايي.
[17] - معذور: ملامت ناشده و داراي عذر و داراي بهانه و آنکه عذر و بهانه وي پذيرفته باشد. ||معاف.
[18] - سر و کار: معامله و کار. علاقه. ارتباط :
مجلس و مرکب و شمشير چه داند همي آنک سر و کارش همه با گاو و زمين است و گراز.
[19] - دستکاري: با دست کار کردن. صنعت وکار دستي. صنعت کاري. صنعت :
چو ده گانه اي ماند از آن زر بجاي در آن دستکاري بيفشرد پاي. نظامي.
به کهپايه دارم يکي دسکره که بر دستکاريش باد آفرين. نزاري قهستاني.
|| کسب و حرفت و تجارت و پيشه. || پيشه وري. || تيزدستي. || || دست بردن در چيزي. مرمت کردن : چون نير اعظم سايه بر برج ميزان افکند و سپاه مهر و ماه در ضمن باغ و راغ دستکاري آغاز نهاد
- دستکاري کردن ; در مصنوعي يا کاردستي و يا نوشتهاي دست بردنو بر آن افزودن يا از آن کاستن به قصد تخريب و غالبا به نيت بهترساختن يا دستکاري کردن استادي نقاشي شاگردي را آن است که بعد
از اتمام کاري يا صنعتي تزيين و اصلاح آن نمايند تا هرکه در کنه آندررود خرده در آن نتواند گرفت
[20] - بوقلمون: ديباي رومي را گويند و آن جامه اي است که هرلحظه برنگي نمايد. معرب و محرف از «خامائيلئون» يوناني. ديباي رومي که رنگ آن متغير نمايد.
- فرش بوقلمون ; فرش رنگارنگ. کنايه از گلهاي رنگارنگ
|| نام مرغي هم هست. || هر چيزرنگارنگ. متلون. گونه گون
[21] - ملا.: جماعتي از اشراف مردمان. گروه بزرگان.
- ملا اعلي ; گروه فرشتگان در عالم بالا.
- ملا الاعلي ; گروه فرشتگان در عالم علوي‚ چه ملا به معني گروه مردم اشراف و اعلي به معني برتر‚ صيغه اسم تفضيل. - || عقول مجرده و نفوس کليه.
[22] - کروبي.: فرشته مقرب. مهتر فرشتگان. سادات الملائکه. در تورات کروب و جمع آن کروبيم آمده و به فرشتگاني اطلاق مي شده که ازحضور خداوند فرستاده مي شوند يا آنکه همواره در نزدش حاضرند وگفته شده است که ايشان داراي دو بال هستند
[23] - روحاني: منسوب به روح يعني آنچه از مقوله روح و جان باشد . عالم روحاني ; عالم عقل و نفس و صور است و آن محيط به عالم افلاک و عالم افلاک محيط به عالم ارکان است‚ مقابل آن عالم جسماني است که عبارت از فلک محيط و مافيهاست از افلاک و عناصر || در تداول کنوني فارسي زبانان‚ به عالم وفقيه و طالب علوم ديني اطلاق مي شود. || آدمي و پري‚ و گفته اند آنکه خود روح باشد نه تن مانندفرشتگان و پريان‚ و صاحب صراح گويد: روحاني فرشته و پري است و هر شي ذي روحي را نيز روحاني گويند و جمع آن روحانيون است- روحانيان ; ج فارسي روحاني است. فرشتگان و پريان. بني جان‚ يا جنيان برادران ديوان و پريان. ملائکه اي که موکل کواکب سبعه اند.
[25] - تصرف: دست در کاري کردن. دست در کاري زدن. || برگرديدن. دگرگون شدن روزگار بر کسي. || حيله و تقلب کردن درکاري || توجه وتملک و ضبط و قبض. || حکومت و اختيار و قدرت و اقتدار و توانايي فوق العاده.
[26] - تخمير: پوشانيدن چيزي. .پوشانيدن روي. || مايه کردن در خمير وگذاشتن آرد و گل و مانند آن را تا خمير شود. مايه کردن در خمير. ||سرشتن. . سرشته و سرشتگي:
چون شوم نابود از غم باز بهر سوختن عشق از آب و گل پروانه تخميرم کند. منير
- تخمير اربعين ; کنايه از مدت خلقت آدم است. ماخوذ است از حديث: خمرت طينة آدم بيدي اربعين صباحا.
- ضمير محبت تخمير ; دلي که با محبت سرشته شده باشد
[27] - خزانه داري: عمل خزانه دار خزانه دار: گنجينه دار. . گنجور.خزينه دار || تحويلدار.
[28] - خزانه: محلي بوده است که در سراي پادشاهان واميران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهاي منقول قيمتي رابدانجا مي نهادند و هر خرج و بذل و بخششي از آنجا مي شد و هرهديه اي بدانجا مي رفت
[29] - ملك : پادشاهي. بزرگي و فر و عظمت. وسلطه. || ماسواالله از ممکنات موجوده و مقدوره عالم شهادت عالم محسوسات طبيعي. || در شرح اصطلاحات صوفيه نوشته عبارت است از عالم شهادت چنانکه ملکوت عالم غيب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق . عالم شهادت را از عرش و کرسي و عالم عناصر‚ عالم ملک گويند :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند. حافظ
[30] - ملکوت: پادشاهي. بزرگي و چيرگي. ملکوة. عزت وبزرگي و عظمت و سلطان. پادشاهي و پروردگاري و تصرف:
الهي درملکوت تو کمتر از مويم سخن بيهوده تا کي گويم.
و اين کلمه بر وزن فعلوت است که از ملک مشتق شده‚ مانند رهبوت از رهبة. و به صورت ملکوة آيد || عالم فرشتگان. محل قديسين در آسمان.(اصطلاح تصوف) عالم معني که عالم ارواح است و بعضي به معني عالم غيب نوشته و در بعضي از رسائل تصوف مسطور است که ملکوت مقام عبادت فرشتگان است‚ يعني طاعت و عبادت بي قصور و بي فتور حاصل شود چنانکه مقام عبادت ملائکه است. ملکوت عبارت از باطن جهان است و ملک عبارت از ظاهرآن و بحقيقت ملکوت هر چيز جان آن است که آن چيز به او قائم است وجان همه چيزها به صفت قيومي خداي عز و جل قائم است‚ چنانکه فرموده: بيده ملکوت کل شي. و نيز مرتبه صفات را جبروت خوانند و مرتبه اسماء را ملکوت نامند و در لطايف اللغات مي گويد: ملک در لغت ماسوي الله از ممکنات موجوده و معدوميه و مقدوره . عالم مجردات را به طور مطلق عالم ملکوت گويند. بعضي گفته اند هر شي از اشياءرا سه قسم است: 1- ظاهر که ملک خوانند. 2- باطن که ملکوت نامند. 3- جبروت که حد فاصل است. و بالاخره عالم ملکوت عالم صفات است بطورمطلق.
[31] - ملائکه: ماخوذ از تازي‚ فرشتگان. جمع ملک است. در اصل ملائک بود تاء به جهت تاکيد معني جمع
زياده کرده اند چنانکه ملاحده جمع ملحد و صياقله جمع صيقل. || در اصطلاح فلاسفه اسلام مراد از ملائکه عقول مجرده و نفوس فلکيه و ارواح مجرده اند که تصرف در عنصريات کنند و شيطان عبارت از قوت
متخيله است و براي هر فلکي روحي است کلي که از آن ارواح زيادي منشعب شود.
[32] - تفرس: فراست بردن. دانستن بعلامت و نشان. دريافتن چيزي را در نظر اول بعلامات وآثار. دريافت بفراست و زيرکي و ادراک و فهم و هوشياري
[33] - ابليس: از کلمه يوناني ديابلس . لغويون عرب آن را ازماده ابلاس به معني نوميد کردن يا کلمه اجنبي شمرده اند‚ و آن نام مهتر ديوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر‚ چون از سجده آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخيز زنده باشد و جزبندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظير اهريمن دين زردشت. شيطان.عزازيل. خناس. ج‚ اباليس‚ ابالسة
[34] - تلبيس: پنهان كردن حقيقت ،پنهان كردن مكر خويش، نيرنگ سازي
[35] - اعور: آنکه بينائي يک چشم از دست داده باشد ج‚ عور‚ عوران‚ عيران.
[36] - کوشک: بناي بلند را گويند و به عربي قصر. هر بناي رفيع بلند و بارگاه و سراي عالي. کاخ.در پهلوي کوشک کردي کشک || قلعه.حصار. شهرپناه. || قسمي ايوان که از قبه اي پوشيده است و اطراف آن باز است.
[37] - شخص: کالبد مردم و جز آن و تن او. در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. جسم. هيکل. اندامهاي آدمي بتمامه :
از آنم به ماتم که زنده است شخصم چو مرد از پسش هيچ ماتم ندارم. خاقاني.
به شخص کوهپيکر کوه ميکند غمي در پيش چون کوه دماوند. نظامي.
|| گاهي از اين کلمه ذات مخصوص اراده شود. درعرف علما فرد مشخص معين است.|| گاهي از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مونث و چه بسا به زن اختصاص پيدا کند. ج‚ شخوص‚ اشخاص‚ اشخص:
چنان به نظره اول ز شخص ميببري دل که باز مينتواند گرفت نظره ثاني. سعدي.
|| خود. || کس. فرد غيرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. :
.شخصي نه چنان کريه منظر کز زشتي او خبر توان داد.سعدي.
[38] - دفين: پنهان.زير خاک کرده..مدفون. در خاک نهان کرده. ج‚ ادفان‚دفناء
با تشکر فریدون حیدری نسب